ای فلک قامت خمیدم از فراق اكبر من
پیش رویم اربا اربا شد یل مه پيكر من
خون تشنه بر لبِ او اشك من شمعِ شبِ او
من چه سازم بي جوانم وای از این پیغمبر من
یاد او باشد نیازم با غمش سوزم بسازم
دشمن از كينه گرفته ساقی من ساغر من
خون بگيرم از لبانش چون گلاب از برگ گل ها
می رود در پیش چشمم اکبر من دلبر من
از نگاهِ چشمِ تارش قسمت من قد خم شد
می کشد پا بر زمینِ تیره این جنگ آور من
ناله دارم از غم او از شرارِ ماتمِ او
باز یاد شهر کوفه فرق خون حیدر من
بعد تو دنيا ندارد بر دلِ زارم قراري
الوداع اي عمرِ بابا مرهمِ چشمِ ترِ من
آخرین برگ نفس را می دهی با خون به بیرون
بس کن این پرپر زدن را رفتنت شد باورِ من
- جمعه
- 30
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 22:18
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه