سقا نظر كن تشنه ام طاقت ندارم
از تشنگی یک لحظه ی راحت ندارم
کم سن و سالم بر عطش عادت ندارم
جز قطره آبی از شما حاجت ندارم
آبی بیاور سینه ام آرام گیرد
خشكیده لب هایم ز مشكت كام گیرد
رفتی عمو باشد خدا پشت و پناهت
چشمان اهل این حرم مانده به راهت
وای از رباب و طفل و هرم اشک و آهت
ترسیدم از برق شهادت در نگاهت
ما منتظر بر درگه خیمه بمانیم
قدرِ وفای عهد سقا را بدانیم
چند ساعتی رفته عمو چشم انتظاریم
از تشنگی افسرده حال و بی قراریم
تاب تحمل بر عطش دیگر نداریم
ما مشک خالی بر لب خود می گذاریم
اکنون صدایی آمد و دل هایمان رفت
ادرک اخایی آمد و بابایمان رفت
برگشت بابایم ولی قامت شکسته
می آید آهسته ولی گریان و خسته
دستی کمر بگرفته با چشمان بسته
گاهی خمیده گاه می آید نشسته
یاربّ چرا سوی حرم سقا نیامد
بابای ما آمد عموی ما نیامد
بابا نمی گوید عموی ما چها شد
آب آور این کودکان یارب کجا شد
وقتی عمود خیمه عباس تا شد
من تازه فهمیدم عمو جانم فدا شد
از باوفایی اش به دل ها خاطرات است
چشم رباب و اصغرش سوی فرات است
- جمعه
- 30
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 23:2
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
- شاعر:
-
حسن ثابت جو
ارسال دیدگاه