از خیمه ها دیدم که زنده زنده دشمن
با اسب بر جسم عمویم تاخت بابا
رفتم به میدان و سپر کردم دو دستم
دشمن به ظلم و کینه اش پرداخت بابا
از ضعف چشمان عمویم تار می دید
سربسته گویم او مرا نشناخت بابا
وقتی که شمر آمد روی سینه نشیند
از قتلگه بیرون مرا انداخت بابا
******
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
- چهارشنبه
- 6
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 7:34
- نوشته شده توسط
- هاشمی
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه