کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند
اینقدر در بغلِ عمه تقلا نکند
کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را
نزند بر سرِ خود آه خدایا نکند
دلش آرام نمیشُد اگر از دیدن او
وا علی وا حَسنا وای حُسینا نکند
دلش آرام نمیشد اگر آنجا نرود
تا عمو را وسطِ قائله پیدا نکند
کاش میشُد که نبیند که کسی آنجا نیست
که سرِ غارتِ این سوخته دعوا نکند
کاش میشُد که نبیند ولی افسوس که دید
هیچ کَس با تَنِ این تشنه مدارا نکند
دید در پیشِ لبش آب زمین میریزند
دید میخورد زمین نالهی زهرا نکند
چه کند گر نرسد وای اگر دیر شود
چه کند عمه اگر مُشتِ دگر وا نکند
به گمانم که حسن آمد و با زینب گفت :
بگذار او برود تا که تماشا نکند
به گمانم که حسن گفت رها کن بِدَوَد
تا دریغا و دریغا و دریغا نکند
او رها شد بدود رفت به گودال که باز
با وجودش اَحدی معرکه برپا نکند
تیغی آمد به عمویش بخورد دستش بُرد
سنگی آمد به لبش خورد که نجوا نکند
او در آغوشِ عمو بود که یک نیزه نشست
دوخت او را به عمو دوخت تقلا نکند
او در آغوش عمو بود حرامی زد و گفت :
مانده سر نیزهی خود تا بکند تا نکند
حرمله دید پسر را و همه فهمیدند
نرود تا به گلویش دو سه تا جا نکند
او در آغوشِ عمو بود که دَه مرکب را
تاختند از بدش اینهمه بابا نکند
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 12:20
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه