عبدالله بن حسن
زدست عمه دست او رها شد
روانه سوی میدان بلا شد
به لب او داشت ذکر لا افارق
زمین تا عرش پر ازاین نوا شد
هدف بودش آغوش عمویش
رسید عبدا..وحاجت روا شد
گشودی بهر او آغوش مولا
پذیرای یتیم مجتبا شد
بود مه پاره در آغوش خورشید
عجب نورٌ علی نوری بپا شد
چو آمد نانجیبی تیغ در دست
به دستش ناجی خون خدا شد
بمیرم از برای کودکی که
بدینسان دست از پیکرجدا شد
زدردی سخت یا عماه گویان
درآغوش عمویش بیصدا شد
لعین آن حرمله انداخت تیری
زپیکر روح او سوی خدا شد
بسوزد جان ما بهر عمویش
که شرمنده زمولا مجتبی شد
پس از آن زاده زهرا مهیا
برای نوشش از آب بقاشد
شعر :اسماعیل تقوایی
- چهارشنبه
- 13
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 16:34
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه