ببار بارون
لااقل تو همدردی کن با دلامون
میبینی چی اومد سر خیمه هامون
بیا سایه بنداز سر عمه هامون
ببار بارون
کجا موندی
خودت رو تو کاش کربلا میرسوندی
دل مادر چشم به راهو سوزوندی
چرا داغ چشمای خیسو نخوندی
کجا موندی
نگفتی سه سالم
نگفتی که تنهامو بابا ندارم
دارم میرم اما
شده زخمای رو تنم یادگارم
چه سخته اسارت
چه جوری بابا رو تو صحرا بذارم
نگفتی که تنهاست
تنش رو زمین و سرش روی نی هاست
نفهمیدی بارون
چه سخته که جسمش زیر دست و پاهاست
بابای رقیست
تنی که روی خاکای داغ صحراست
خداحافظیه منه و این
دلی که واسه بابا بیتابه
دلم تنگه لالاییه باباست
سه ساله بی بابا نمیخوابه
خداحافظی سخته بابایی
واسه دخترا سخته مخصوصا
بابا من میرم چون که مجبورم
ولی تو بمن سر بزن حتما
خداحافظی سخته باب
۳
ببار بارون
با چشمای خیسم بازم هم قسم شو
با طفل سه ساله بیا هم قدم شو
تو سایبون بابای بی سرم شو
امید حرم شو
دلت اومد
نباری رو چشمایی که نیمه بازه
سری که روی نیزه گرم نمازه
دل من چه جوری با این غم بسازه
نمیسازه
نباریدی بارون
تو وقتی سیاهی میرفت چشم بابا
نباریدی بارون
گذاشتی تو لب تشنه اونو رو خارا
نباریدی بارون
چه فرقی داری آخه با اون نامردا
نباریدی بارون
دیدی دشمنای بابایی زیادن
نباریدی بارون
جلوش خوردن آب اما آبش ندادن
نباریدی بارون
دیدی همه با نیزه هاشون آمادن
به بابا نگو چی سرم اومد
نگو چی به روز حرم اومد
نگو یکی گوشواره هامو برد
یکی هم پی معجرم اومد
نگو به بابا کی سوزوند مومو
کی با سنگ شکسته دو ابرومو
یا اون دست سنگینی که میزد
نگو ماجرای دو گیسومو
۳
ببار بارون
میبینی تو وضع بد عمه هارو
جای تازیونه ها و سیلیا رو
برسون تو بارون سلام بابارو
ببار بارون
ببار بارون
سلام بابا رو برسون و برگرد
خبر از بابایی بیار باد شبگرد
نگو زجر ملعون چیا با دلم کرد
ببار بارون
نباریدی بارون
رو لبهایی که سوخته بود از تب اون شب
نباریدی بارون
تماشا نداشت اشکای عمه زینب
نباریدی بارون
لبام روضه خونه بابامه مرتب
نباریدی بارون
با اينکه دیدی زخمای رو لباشو
نباریدی بارون
بشوری غبارای روی چشاشو
نباریدی بارون
با اینکه دیدی اشکای بچه هاشو
دیگه نیست نیازی نبار بارون
شده ماهه رو نیزه سقامون
دیگه نیست نیازى بتو خوش باش
حالا که دیگه رفته بابامون
فقط کاش نفهمه النگوهام
همونایی که هدیه ی باباست
یکی برده با سیلی از دستم
الان دست اون بچه شامی هاست
- جمعه
- 29
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 17:32
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
خادم زینب
ارسال دیدگاه