شبی تو اوج ناامیدی هام
دستای مادرم رو بوسیدم
پلکم از خستگی که سنگین شد
توی خوابم بهشت رو دیدم
خواب دیدم نگاه خیسم رو
گره کرده ام به پنجره فولاد
تو دلم حاجتامو میشمارم
که نگاهم به دور و وَر افتاد
پسر نوجوونی رو دیدم
که به فرهاد قصه ها میموند
عشق شیرین تو اشک شورش بود
طفلکی زیر لب دعا میخوند
مادری رو دیدم پر از تشویش
غرق دلشوره های پر تکرار
نگرون جوون سربازش
تودلش رخت میشورن انکار
پیرمردی با پاهای لرزون
خودشو میکشید با سختی
گفت: دورت بگردم آقاجون
اومدم... با هزار بدبختی
برق چشماش بهارو می مونه
دلش اما غروب پاییزه
درد دل کرد... تازه فهمیدم
سرگذشتش چقد غم انگیزه
پشت این پنجره قیامتیه
پولدار و فقیر مثل همن
هر کدوم حاجتی تو دل داره
همه حاجت روا میشن حتما
هرکی با دست خالی ام اومده
دست پر میره؛ باخت اینجا نیست
حرف؛ حرف کرامت و لطفه
حرف؛ حرف دو دوتا چارتا نیست
تاصدای اذان صبح اومد
چشمم و باز کردم و دیدم
مادرم زیر لب دعام میکنه
منم اینبار پاش و بوسیدم
- دوشنبه
- 20
- آبان
- 1398
- ساعت
- 15:55
- نوشته شده توسط
- امیر روشن ضمیر
- شاعر:
-
حمیدرضا عباسی
ارسال دیدگاه