غم به جان همه ی اهل ولا افتاده
آتشی بر جگر اهل سما افتاده
هیچ کس نیست بفهمد که در این شهر خراب
از دل تنگ زمان رنگ صفا افتاده
برده از یاد خدا را و همه در خوابند
از لب مردم این شهر دعا افتاده
تا کنون هر چه که بر آل علی آمده است
جام زهرش همه از دست ریا افتاده
همسری که همه ی دار و ندار مرد است
حال بر جان جواد ابن رضا افتاده
وسط حجره ی غربت زده ی دلتنگی
پسر فاطمه انگار ز پا افتاده
در هیاهوی کنیزان پس در از نای
جگر سوخته اش شور و نوا افتاده
مثل یک مار گزیده به خودش می پیچد
چهره اش زرد شده ، خسته به جا افتاده
نفسش تنگ شده ، سینه ی او سنگین است
نفسش در تپش ثانیه ها افتاده
آنچنان تشنه شده در نفس آخر که
یاد ظهر دهم خون خدا افتاده
***
بدنی هست که در تابش بی تاب غروب
غرق در خون شده ، بر خاک بلا افتاده
http://beithayesookhte.blogfa.com
- یکشنبه
- 23
- مهر
- 1391
- ساعت
- 10:40
- نوشته شده توسط
- وحید محمدی
ارسال دیدگاه