خونی چکید و حنجره ی خاک جان گرفت
	بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت
	آبی که دستبوس عطش بود شعله زد
	آتش، سراغ خیمه ی رنگین کمان گرفت
	ابری برای گریه نیامد ولی زسنگ
	خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت
	" اسبی ز سمت علقمه آمد" دگر بس است
	تیری امام آینه ها را نشان گرفت
	مانده است در حکایت این سوگ، شعر من
	چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
	از آخرین شراره چنین می رسد به گوش:
	باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت
	" سید ضیاء الدین شفیعی
- سه شنبه
 - 25
 - مهر
 - 1391
 - ساعت
 - 16:17
 - نوشته شده توسط
 - مرتضی پارسائیان
 

                
                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
    
    
    
    
                
                
ارسال دیدگاه