◾دو بیتیهای
◾شب هفتم
◾روضهی حضرت ششماهه
به روی نیزه مادر از چه خفتی
ز بیشیری چرا حرفی نگفتی
سرت بر روی نیزه تا تکان خورد
دعا کردم که از آن بالا نیفتی
به روی دامنم خالیست جایت
به چشمان بیا بگذار پایت
سرت برروینی پسپیکرتکو
بگوشم میرسد هر دم صدایت
ز نی بر روی مادر خنده کردی
ز بی شیری مرا شرمنده کردی
چو دیدم حنجره خشکیده ات را
دوباره خاطراتم زنده کردی
من از دوری تو افسرده بودم
به مثل لالهایی پژمرده بودم
کتک خوردم به راه کوفه و شام
اگر عمه نبود من مرده بودم
گله از حرمله از تیر دارم
فغان از خنجر و شمشیر دارم
به اصرار سکینه آب خوردم
بیا پایین عزیزم شیر دارم
- چهارشنبه
- 5
- شهریور
- 1399
- ساعت
- 9:22
- نوشته شده توسط
- م-مطلق
- شاعر:
-
مرتضی محمودپور
ارسال دیدگاه