یه روزی رفتم خونه شهیدی
نشستم پای حرف یک مادر غریبی
برام گفت از رفتن جوونش
از اون لحظه که خواهر اومد / وداع کرد با برادر مهربونش
به یادم افتاد // که خواهری وداع میکرد با برادر
و ساعتی بعد // میون قتلگاه خنجری رو حنجر
غریب گیر آوردنش عزیز مادر
غریب مادر ، شهید بی سر
رفت رفت و رفت * فقط مونده یک خاطراتی از جوونش
رفت و رفت و رفت * حالا مونده این مادر نیمه جونش
اما مونده این * امانت که باید بمونه زنده خونش
دیدم یه گوشه دختری نشسته
میگفتش بابا قلب این دخترت شکسته
نگاهش به عکس روی دیوار
با اشکاش باهاش حرف میزد / و میگفت بغل کن من و بابا یک بار
به یادم افتاد // یه دختری بغل کرد سر باباشو
توی خرابه // نشون میداد بهش تاول رو پاشو
نشون میداد بهش کبودی چشاشو
بغل گرفته ، همه دنیاشو
هی میگفت بابا * نبودی ببینی که من بودم علمدار
جون دادم برات * توو اون لحظه که مارو بردن توو بازار
وای من از از اون * نگاه های مردم که میدادن آزار
شاعر:داوودقاضی
- دوشنبه
- 14
- مهر
- 1399
- ساعت
- 13:36
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه