من از شما که شمش طلایی نخواستم
من از شما که نان و نوایی نخواستم
این سینه خانه ی تو بود - من چه کاره ام ؟
من از تو که برو و بیایی نخواستم
هرچند بچه گانه قلم میزنم ، بس است
من از شما که ذوق " سنایی" نخواستم
هربار هم که گفته ای " اصلا نمیدهم "
من هم بدون چون و چرایی نخواستم
آب و هوای بی نفس تو جهنمی ست
دیگر پس از تو آب و هوایی نخواستم
حتی بقیع و صحن و سرای مدینه را
وقتی شما مدینه ی مایی نخواستم
از روز های اول همسایگی مان
دیگر برات کرببلایی نخواستم
وقتی که مثل مادر خود گریه آوری
من رزق اشک و حال بکایی نخواستم
دارالهدایه ات شده است آشیانه ام
من جز حریم پاک تو جایی نخواستم
شاعر : علیرضا خاکساری
- چهارشنبه
- 6
- دی
- 1391
- ساعت
- 17:55
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
علیرضا خاکساری
ارسال دیدگاه