• دوشنبه 3 دی 03

 سید پوریا هاشمی

غزل حضرت رقیه(س) -( سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم)

963


سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم
یک زمان می بافتم موی سری که داشتم

روی نی رفتی و رفتم با سپاه شامیان
بی علمدار و علم ؛ بی لشکری که داشتم

بند بندم سوخته این سوخته تقدیم تو
باد برده کربلا خاکستری که داشتم

با اشاره با تو صحبت میکنم شرمنده ام
سوخت بین شعله تار حنجری که داشتم

گفت اسمت چیست گفتم فاطمه! یکدفعه زد
دردسرها داشت اسم مادری که داشتم

دستهایم را گره کردم به روی صورتم
خرد شد زیر لگدها سنگری که داشتم

گوشوارم را خودم میدادم اما بد کشید
گوش من‌ را پاره کرد ان زیوری که داشتم

گونه سرخ مرا با مشت نیلی کرده است
حیف شد افتاد سیب نوبری که داشتم

یا نمیبینی مرا تا بوسه بارانم کنی
یا نمیبیند تورا چشم تری که داشتم

راستی داری خبر از گیسویم که سوخته
راستی داری خبر از معجری که داشتم

راستی دیدی چگونه خواهرانم را زدند؟
لاله کاری شد همه دور و بری که داشتم

من نمیپرسم چه شد انگشتری که داشتی
تو نپرس از من چه شد انگشتری که داشتم

کاشکی پا میشدی از تشت و می گفتی پدر:
پس تویی شیرین زبانم دختری که داشتم

با کنیزی در میان کوچه ها حرفم شده
خرد شد شآن و شئون برتری که داشتم

بین بزم می همینکه حرف خدمتکار شد
بیشتر شد لکنت دردآوری که داشتم

  • سه شنبه
  • 12
  • مرداد
  • 1400
  • ساعت
  • 9:46
  • نوشته شده توسط
  • سوگند زجاجی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران