تا صدا زد بانویم:فضه بیا ..گریان شدم
بی تعلّل، با دلی پُر از نوا ..گریان شدم
پشتِ در تا که رسیدم فاطمه افتاده بود
گفتمش لبیک ای خیرالنسا..گریان شدم
گفت ای فضّه ببین محسن کجا افتاده است
بارِ شیشه خُرد شد،آه از بلا گریان شدم
گشتم و گشتم که تا شاید بیابم محسنش
روی هیزم ها گلی دیدم..خدا گریان شدم
دست و پا گم کرده بودم در هیاهو کشمکش
حالِ من تغییر کرده،بی صدا گریان شدم
دست بردم تا که بردارم ولی اصلاً نشد
کودکش چسبیده بود و بی هوا گریان شدم
یک تنه تشییع کردم روی دستم،غنچه را
تا که چشمم خود بر شیرخدا گریان شدم
معجرم انداختم روی جنازه..خونجگر
تا مگر دفنش کنم غم مبتلا گریان شدم
گوشه ای کَندم مزار و دادمش تحویلِ خاک
بر سر و سینه زدم اهلِ بُکا گریان شدم
- یکشنبه
- 2
- آبان
- 1400
- ساعت
- 11:52
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه