دنیا برایش،عالم بالا برایش
چیزی نمی آید به ذهنم ماورایش
بگذار تا اینبار هم راوی بمانم
بگذار تا این قصه را از ابتدایش...
روزی که بابا چشم بست و دختری ماند
تنهای تنها با تمام ماجرایش:
این روزها حتی سلامش بی جواب است
جز غربت و غم نیست دیگر آشنایش
خورشید بود و روی دنیا نور می ریخت
بی شک ولی شب نقشه ای دارد برایش
پرمدعا!دستت قلم!هی!باتو هستم!
تاریکی مطلق! رهایش کن! رهایش
یک نیمه از خورشید را خاموش کردی
تو یار ابلیسی؟خودش؟نه، مقتدایش
این شعر بوی دود و بوی خون گرفته
این شعر مثل کوچه و حال و هوایش
ای کاش می مردم در این بیتی که گفتم:
او بود و یک میخ و دری که شعله هایش...
دارد صدای گریه ای می آید از دور
آیا به دادش می رسد آخر خدایش؟!
دستی به پهلو، دست دیگر رو به بالا
بگذار تا آمین بگویم با دعایش!
دارم میان گریه( زَه...را) می نویسم
این واژه من را می کشد با هر هجایش
دیگر برای باقی اش حرفی ندارم
دیگر پری قصه نا پیداشت جایش
اما کسی می آید و می گوید ازاو
روزی برایم قصه را تا انتهایش...
شاعر:حسن اسحاقی
- سه شنبه
- 19
- دی
- 1391
- ساعت
- 6:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه