• سه شنبه 4 دی 03


شعر شهادت حضرت زهرا (س) ( نماز عصر و دل گرم مسجد و منبر)

3508
7

نماز عصر و دل گرم مسجد و منبر
چه لحظه های خوشی بود نزد پیغمبر
در این میانه کسی درب آسمان را زد
صدا زدند از آن سو که سائلی آمد
رسید سائل پیری که فقر توشش بود
و کیسه ای که پر از عشق روی دوشش بود
لباس پاره ای از بزم خاک بر تن داشت
و منتی که ز لطف خدا به گردن داشت
رسید و حضرت خورشید احترامش کرد
و قبل از این که سلامش کند سلامش کرد
الا رسول خدا من گرسنۀ نورم
من از تنعّم خورشید آسمان دورم
برهنه پوش صفاتم لباس می خواهم
فقیر خانهٔ ذاتم اساس می خواهم
نبی که منتظر امر آسمانش بود
کنار آینه لبخند زد سپس فرمود:
خودم که هیچ ندارم به دست تو بدهم
پیاله ای به دو دست الست تو بدهم
ولی تو را به همان خانه می فرستم که...!
خدا سپرده کلیدش فقط به دستم که... !
کلید دار و نگهدار خانه من باشم
و شرط اصلی این رفت و آمدن باشم
برو به سمت همان خانه که پر از راز است
برو به سمت دری که به مسجدم باز است
چه خانه ای که از آن سرنوشت می ریزد
و لحظه لحظه از آن جا بهشت می ریزد
برو به خانۀ زهرا که عرش من آن جاست
که گنج های خدا دست دخترم زهراست
نگاه سائل خورشید سمت ماه افتاد
برای درک شب قدر خود به راه افتاد
همین که بر در خانه رسید زانو زد
برای اذن گرفتن به مرتضی رو زد
سلام اهل خدا؛ خانوادۀ توحید
سلام اهل و عیال گرامی خورشید
سلام ریشۀ هستی؛ سلام علت من
سلام علت اصلی امر خلقت من
سلام سایۀ لطف همیشه بر سر من
سلام مادر شیعه؛ سلام مادر من
برهنه پوش صفاتم لباس می خواهم
فقیر خانۀ ذاتم اساس می خواهم
کرامت از در و دیوار خانه اش می ریخت
برای شیعه دل مادرانه اش می ریخت
دوباره کوثر رحمت به جوش می آید
صدای بخشش خانم به گوش می آید
دوباره آیۀ انفاق می زند لبخند
به دست سائل خود داده است گردن بند
نگاه سائل خورشید مات و حیران شد
هوای شوق وزید و مدینه باران شد
در آسمان خجالت به پای ماه افتاد
به سمت مسجد خورشید باز راه افتاد
سلام حضرت خورشید؛ روز عید شده
شب  سیاه من امروز رو سپید شده
دل زمینی من در تلاطم افتاده
ببین که عرش چه در دست فرش خود داده
دوباره ابر به چشمان آفتاب نشست
هوای گریه وزید و دل مدینه شکست
دوباره زیر لبش سری از مگوها گفت
دوباره پیش همه هی فدا ابوها گفت
هوای شرجی مسجد و نم نم باران
و گریه های پر از بیقراری سلمان
زمین ترنمی از جنس مادرانه گرفت
که بغض غیرت عمارها زبانه گرفت
که ناگهان به نبی گفت غیرت عمار
اگر اجازه دهی می خرم به صد دینار
خرید زیور عرش اله را اما
روانه کرد دوباره به خانۀ زهرا
به غیر از این که گوهر را به نام خانم کرد
غلام بیت خودش را غلام خانم کرد
چگونه غیرت عمار طاقتش شد کم
که دید زیور خانم به دست نامحرم
ولی چگونه شد آن روز حال و روز علی
که دید روی زمین گوشواره ای نیلی
دو گوشواره عرش خدا به خاک افتاد
و مرتضی وسط کوچه داشت جان می داد
خودش نوشت: چنان ضربه ای زدم با دست
که یاس یک طرف افتاد و گوشواره شکست
دو گوشواره که دیگر کسی ندید آن را
گذشت؛ کرببلا یک نفر کشید آن را
دو گوشواره خونی دو گوش پاره شده
و تکه معجر سرخ و روپوش پاره شده
شاعر : رحمان نوازنی

  • جمعه
  • 20
  • بهمن
  • 1391
  • ساعت
  • 20:24
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران