شیعه ای داشت اشتیاق زیاد
در مدینه به حضرتِ سجّاد
با یکی هدیه سال ها از دور
می رسیدی امام را به حضور
گفت با او عیالِ او یکسال
کی محبّ علی و احمد و آل
دوستی از دو سر بُوَد بهتر
خاصه در خاندانِ پیغمبر
تو بَری هدیه بر شه ابرار
ندهد هدیه بر تو او یکبار
گفت شوهر چه هدیه ای بهتر
از ملاقاتِ نجلِ پیغمبر
این سخن در اطاق در بسته
هر دو گفتند با هم آهسته
مرد بر دیدن امامش باز
بعد یک سال رفت سویِ حجاز
مثل هر سال با صفایِ تمام
هدیه آورده بود بهر امام
خواست از او امام هر دو جهان
که شود بر امام خود مهمان
چون ز صرف طعام فارغ گشت
بود حاضر کنار او یک طشت
خواست مولا از او که ریزد آب
تا بشوید دو دست بهر ثواب
آب از فیضِ دست آن سَروَر
گشت دُرّ و جواهر و گوهر
گفت این دُرّ و گوهر بسیار
هدیه باشد به همسرت، بردار
با عیالت بگو ز صدق و صفا
این بود هدیه ی ولیّ خدا
تا دگر شکوه ای ز ما نکند
گله از حجّت خدا نکند
مرد شد از امام خویش خجل
بارِ شرمندگیش بر رویِ دل
باز شد از حجاز سوی وطن
ریخت گوهر بدامن آن زن
گفت وای از تو کان ولیّ الله
بود از گفته ات همه آگاه
زن از این لطف و این همه اعجاز
گشت سر تا به پای سوز و گداز
گفت من سیم و زر نمی خواهم
مال دنیا دگر نمی خواهم
نیست با سیم و زر دگر کارم
شوق رویِ امام را دارد
سال بعد آن دو، راه بسپردند
رو بسوی مدینه آوردند
بسکه ره دور بود و ناهموار
گشت آن زن زِ رنج ره بیمار
شوهر او را به جایِ امنی برد
لیک زن پیش دیدگانش مرد
چشم او بست و با شتاب تمام
رفت در محضر شریف امام
کرد مولا ز لطف روی به او
گفت خوش آمدی عیالت کو؟
داد پاسخ که آن نکو بنیاد
در یکی کاروانسرا جان داد
کس نبود از طریق غمخواری
بهر دفنش کند مرا یاری
گفت مولا برو که دلدارت
هست در انتظارِ دیدارت
یارت از لطف کبریا زنده است
سالم و شاد کام و پاینده است
باز گردید و دید یارش باز
زنده گردیده از ره اعجاز
گفت ای یار، حال تو چون بود
که دلم از ملال پر خون بود
گفت چون از تنم روان می رفت
مرغ روحم به اسمان می رفت
شهریاری رسید و گفت این زن
بوده مشتاق بر زیارت من
از کرم زیر لب دعایی خواند
روحِ من را به جسم بر گرداند
زن بسوی مدینه رو آورد
تا نگه بر جمال مولا کرد
گفت ای قبله گاه دل حرمت
تو مرا زنده کردی از کرمت
ای همه نُه سپهر خاکت باد
جان به قربانِ جسم پاکت باد
تا که باشم در این جهان زنده
جانم از لطف توست شرمنده
حیف از این جسم پاک کز بیداد
خصم آزارها به او میداد
او که خود آفتاب قافله بود
دست و پایش میان سلسله بود
عرق از روی لاله گون می ریخت
دائم از ساق پاش خون می ریخت
ذکر حق را به تاب و تب می خواند
در خرابه نماز شب می خواند
دست قرآن کجا طناب کجا؟
او کجا مجلس شراب کجا؟
بر سر آن امام جنّ و بشر
شامیان ریختند خاکستر
اشگ چشم امام را دیدند
همگی کف زدند و خندیدند
سوخت زین شعله هستی عالم
لب فرو بند از سخن «میثم»
- یکشنبه
- 24
- اسفند
- 1399
- ساعت
- 18:58
- نوشته شده توسط
- taherehsadat