ذوالجناح آمد
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
عمه جان دیگر ، صبرم سرآمـد
خون شده قلبم ، از این پیآمـد
عمه جانم ، مهربانم ، ذوالجناح آمد ، بابا نیامد بابا نیامد
ای آه و واویـلا آمد فـرس تنها
برگشته با غم ها ای عمـه کو بابا
ذوالجناح دیدم ، بی سوار آمد
شیهـه زن اما ، خون نگار امد
بر زمین سر را ، می زند هردم
عمه فهمیـدم ، غم به بار آمد
عمه جان بنگـر ، حال زارم را
غرق خون دیدم ، اسب یارم را
یال او پُرخون ، دیدگان محزون
ای خدا کشتند ، غمگسارم را
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
عمه جانم ، مهربانم ، ذوالجناح آمد ، بابا نیامد بابا نیامد
ای آه و واویـلا آمد فـرس تنها
برگشته با غم ها ای عمـه کو بابا
آمـده تنـهـا ، از رهِ مـیـدان
زینِ وارون با ، حالتی حیـران
این زبان بسته ، با نگـاه گوید
مانده بابایـت ، بر سرِ پیمـان
هر چه می دیدم ، بر فنا رفتـه
آه و افـغـانـم ، تا سما رفتـه
ذوالجناح با خود ، این پیام آورد
عمه بـابـا از ، دست ما رفتـه
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
637
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
عمه جان دیگر ، صبرم سرآمـد
خون شده قلبم ، از این پیآمـد
عمه جانم ، مهربانم ، ذوالجناح آمد ، بابا نیامد بابا نیامد
ای آه و واویـلا آمد فـرس تنها
برگشته با غم ها ای عمـه کو بابا
آسمان تیره ، گشته در دیـده
غم وجـودم را ، در نوردیـده
تا یتیمـی شد ، بر دلـم آغـاز
آرزویم را ، غـصّـه برچـیـده
عمه جان بُغضی ، مانده در نایم
گریه گردیـده ، رنـگ فردایم
داغ بـابـایـم ، در دل صحـرا
بـُرده با حـسـرت ، آرزوهایم
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
عمه جانم ، مهربانم ، ذوالجناح آمد ، بابا نیامد بابا نیامد
ای آه و واویـلا آمد فـرس تنها
برگشته با غم ها ای عمـه کو بابا
من که از دستِ ، کوفه دلگیرم
بی پدر عمـه ، از جهان سیرم
مثل مرغی جا ، مانده از یاران
عاقبت از این ، غصه می میرم
سروری مولا ، عشق طفلان بود
مثل جانی در ، جسم انان بود
آن چه را گفتیم ، ذرّه ای اندک
از غـمِ تلـخِ ، آن یتیمـان بود
ذوالجنـاح آمـد ، بابا نیامـد
- یکشنبه
- 18
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 12:40
- نوشته شده توسط
- سجاد
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه