تشنه بود و از جگر فریاد داشت
شکوهها از امّت بیداد داشت
پیکرش در تیرها گم گشته بود
در دل شمشیرها گم گشته بود
مثل یک گل در هجوم خار بود
دیدن رخسار او دشوار بود
خون او میریخت بر دامان خاک
شد دل مقتل ز غصّه چاک چاک
چشم او گه باز گاهی بسته بود
هم سر و هم پهلویش بشکسته بود
لعل او خشک و زبان خشکیدهتر
هرچه اینجا خشک؛ جایش دیدهتر
تاب دیگر در تن مولا نبود
دست او نه دست، پایش پا نبود
تیغها بر پیکر او در فرود
نیزهها بر پهلوی او در سجود
سنگها آوارهی پیشانیاش
بوسهزن بر دیدهی بارانیاش
سر به خون بنهاد و دیگر بر نداشت
همدمی غیر از دو چشم تر نداشت
لحظهای بعد آسمان دلگیر شد
هرچه گل از داغ این گل پیر
- یکشنبه
- 23
- فروردین
- 1394
- ساعت
- 07:17
- نوشته شده توسط
- محمد