تو هستی پادشاه عشق و من عبد پشیمانی
ببین ای نور چشمم آمـدم بـا چشم بارانی
تو هستی یوسف زهرا و کار تـوست زهرایی
به جان مادرت زهـرا تـو از من رو مگردان
نِیَم سردار لشگـر من غـلام اصغرت هستم
اگر قابـل بدانـی آمـدم گهــواره جنبــانی
اگر اصغر بمیرد از عطش تقصیـر من باشد
من اول آب را بستم و میدانم که میدانی
مبـر نـام مـرا در خیمـه ای قربـان نام تو
نگـو حـر آمـده اینجـا اگر در فکر طفلانی
گرفتـم مـن بـروی دست قرآن و ندانستم
که تـو ای دلبـر لبتشنـه سـرتاپای قرآنی
خیـر آوردم از آن طرف ای بهتـر از جانم
ببین دریای چشمم زین خبرها هست طوفانی
بدیدم نعـل تازه میزدند بـر سرم مرکبها
چسان گویم که تو در زیر سم اسب میمانی
الهـی من بمانـم در تـه گـودال جـای تو
نگـردد کم سـر مویی از آن زلف پریشانی
الهی من روم در خانه خـولی بـه جای تو
دعایم را بگـو آمیـن دل من را مسـوزانی
- پنج شنبه
- 9
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 01:15
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی