زن فكر مي كند به جواني شگفت كه
در او دميده شد، هيجاني شگفت كه
مردي كه نور، روي لبانش نشسته است
با قصه اي غريب و بياني شگفت كه
در كوه و دشت، زلزله انداخت ناگهان
در ايل پخش كرد، تكاني شگفت كه
" لات " و" عزي " و بتكده ها را شكست و بعد
با خود بنا نمود، جهاني شگفت كه...
#
دنيا، فلاش بك به ابوجهل ِ در سكانس
زن، مات مانده توي پلاني شگفت كه
زوم است روي دختركاني كه زنده اند
در گورهاي جعل زماني شگفت كه...
##
زن، مانده غرق قاب نگاهي كه در دلش
از عشق مانده است نشاني شگفت كه
در دشت مرده زندگي تازه اي نشاند
در آن كشيد، رود رواني شگفت كه...
بر روي دوش خود تبري ديد و فكر كرد
روحش شده است غرق تواني شگفت كه
###
- یکشنبه
- 12
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 06:37
- نوشته شده توسط
- یحیی