اَلا که آشکار شد طلوع طلعت قدم
شهنشه وجود زد عَلَم ز عرصهء عدم
خدم طفیل هستی اش ولی مجرد از خدم
طلوع کرد نیّری که آفتاب صبحدم
به کسب نور سایدش مدام جبهه بر قدم
چو خواست غیب ممتنع که رشهود دم زند
ز اختفا به نور خود در اعتلا عَلَم زند
ز صنع قاف قدرتش به کاف و نون رقم زند
هنوز پیش از آن که دم ز لوح و از قلم زند
دل علیش لوح شد لسان احمدش قلم
چو آن خدای کعبه را به رکن دل مقام شد
طواف کعبه نقض شد عمل دگر تمام شد
نواهی خواص بین اوامر عوام شد
بلی زیارت حرم به اهل دل حرام شد
از آن که گشت رکن دل مقام صاحب کرم
من ار به قبله رو کنم، نظر به سوی او کنم
اقامه صلوه را به گفتگوی او کنم
گر از وطن سفر کنم، سفر به سوی او کنم
ز حج بیت بگذرم، طواف کوی او کنم
کز احترام مولدش، حرم شده است محترم
اَلا که رحمت آیتی ز رحمت علی بود
همه کتاب انبیا، حکایت علی بود
بهشت و هر چه اندر او عنایت علی بود
اجل نعمت خدا، ولایت علی بود
در این ولا بگو نعم، که هست اعظم نعم
شهی که از لسان او خدا کند خطاب را
به حکم او به پا کند قیامت و حساب را
به حب و بغض او دهد، ثواب را، عقاب را
منزه است از آنکه من بخوانم آن جناب را
خدیو دولت عرب، امیر کشور عجم
ببخشد از تبسمی وجود ممکنات را
ستاند از تکلّمی قرار کائنات را
ز لطف و قهر می دهد حیات را ممات را
اگر زحال ماسوی بگیرد التفات را
به یک اشاره می زند بساط کون را بهم
چون ذات پاک حق بُوَد منزه از تصوّرا
خطا بُوَد که اندر او کسی کند تفکرا
نبایدش ببیندش تعقّلا تبصّرا
عقول را ذوات را در او بُوَد تحیّرا
ز معرفت نمی توان زدن در این مقام دم
منزّهی که عقل کل نبرد پی به ذات وی
دگر عقول ناقصان بر او کند احاطه کی
کسی به غیر ذات او به ذات او نبرده پی
چو او به قدرت از عدم بقا دهد به کل شئ
عدم چگونه پی برد به ذات صانع قِدَم
مقلّدان بی بصر ز شیخ و شاب تن به تن
گرفته اند خالقی ز خلق وهم خویشتن
برند عالی و دنی تمام سجده بر وثن
من آن نیَم که جهلشان شود محیط عقل من
مراست عقل و مشعری به قدر خویش لاجرم
خدای وهم خویش را نه راکعم نه ساجدم
محاط فهم خویش را نه عابدم نه حامدم
در این عقیده و گمان نه مفتی ام نه زاهدم
خدای، ظاهر از علی به باطن است، شاهدم
که من صمد ندیده ام، به جز عیان از این صنم
چو شاه ما نمود رخ شدیم جمله مات او
مجلّی ذوات شدتجلّی صفات او
فرو شدند عاقلان در افتکار ذات او
نبوده راه معرفت به ذات بحت بات او
عقول شد به روشنی غریق لُجهء ظُلَم
وجود عقل چون بُوَد ترشّحی ز جود او
چگونه عقل می کند احاطه بر وجود او
در این مقام طیر دل هبوط شد صعود او
نیافت غیب او کسی چرا که در شهود او
هجوم حیرت و وله زیاد گشت و علم کم
زبان کجاست تا کنم حکایت دهان او
به نکته ای رسیده ام که لالم از بیان او
نیافت چون دلم نشان ز لعل بی نشان او
حکایت دهان او بگویم از زبان او
که از مقال او کنم بیان حال او رقم
شهی که از علو شان، ثنای او خدا کند
دگر مدیح ذات او چگونه ماسوا کند
نمی توان به وصف او چو عقل دیده وا کند
سزد که او به نطق خود ثنای خود ادا کند
از آنکه سر ذات او، ز غیر اوست مکتتم
بهشت را بهشته ام، بهشت من علی بود
علیست آنکه از رخش بهشت منجلی بود
به غیر دیده داشتن، نشان احولی بود
کسیست عاشق ولی، که ناظر ولی بود
به دست دیگران دهد کلید گلشن ارم
به زندگی از آن خوشم که زندگیست داد او
بدان امید جان دهم که جان دهم به یاد او
به عیش و طیش و نیک و بد خوشم در انقیاد او
اَلا، مراد عاشقان همه بُوَد مراد او
چه در تعب چه در طرب چه در نعم په در نقم
طبیب اگر دوا دهد در آن دوا شفا بُوَد
حبیب اگر جفا کند در آن جفا وفا بُود
فا مجو ز عاشقی که شاکی از جفا بُوَد
اَلا، سلوک صوفیان به عالم صفا بُوَد
مساوی است نزدشان وجود صحّت و سقم
تو ای علی مرتضی، که نفس پاک احمدی
چو نفس پاک احمدی، ظهور ذات سرمدی
ز هر علل منزهی، ز هر خلل مجردی
به ظاهر محمدی، تو باطن محمدی
نبی به جسم ظاهرت، خطاب کرده ابن عم
وجود را، فقود را، تو خالقی، تو داوری
جمال را، جلال را، تو مظهری تو مظهری
تو نقطه ای، تو مرکزی، تو صادری، تو مصدری
تو باطنی، تو ظاهری، تو اولی تو آخری
و مِنکَ یَنجَحُ الطَّلب و فیکَ یَنتَهِی الهِمَم
تو آن تجلی حقی، که هستی است طور تو
مشارق جهان بود مطالع ظهور تو
دل (فواد) چون کند تغافل از حضور تو
که هر طرف عیان بود تجلیات نور تو
ز پرده های مختلف، به اقتضای بیش و کم
- دوشنبه
- 8
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 15:36
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب