کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت
سوخت از داغ پسرهای جوان، هیچ نگفت
دختر کوچک همسایۀ ما پر زد و رفت
دل آیینه شکست و کس از آن هیچ نگفت
وقتی از شش جهت آوار تبر میبارید
مردی از حنجر نامرد جهان هیچ نگفت
وطنم زخمی شمشیر دو صد حادثه گشت
باز با این همه از زخم زبان هیچ نگفت
آن طرفتر، پس دیوار بلند تردید
شاعری بود که با طبع روان هیچ نگفت
خاک خوبم، وطنم، در گذر از آتش و دود
آب شد، آب، ولی از غم نان هیچ نگفت
خواستم یک شب از خویش که آیینه چه گفت؟
پاسخش باز همان بود، همان، هیچ نگفت
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 11:23
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور