نيمه شب بود و وضو ميساختم
خود براي گفتگو ميساختم
قطرههاي حوض كوثر روي بال
از دلم ميبرد هر درد و ملال
آمد آوايي به گوشم جبرئيل
در خروشم در خروشم جبرئيل
گفتمش از چيست اين حال خراب
گفت با آه غريبي اين جواب
يك نظر بنماي بر سوي زمين
فطرس افسرده حال ما ببين
ديده از عرش برين انداختم
چشم خود را بر زمين انداختم
ديدم آن جا فطر افتاده به خاك
نالههايش كرده عالم را هلاك
گريههايش در جهان غوغا كند
با خودش فطرس چنين نجوا كند
* * *
تيره شد خورشيد و شب آغاز شد
دامن چشمم دوباره باز شد
باز از چشمم سرشك غم چكيد
وقت شرح غصه و ماتم رسيد
اي زمين دور دستِ كردگار
فطرسم من با گناهي عقدهدار
- دوشنبه
- 13
- تیر
- 1390
- ساعت
- 20:49
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار