یاد دارم که یکی نادره گوی
نکته ای گفت سراپا مَعنا
که پس از آنکه حسین اِبن علی
جلوه بخشید به کانونِ هُدیٰ
مادرش فاطمه زَهرای بَتول
آن مَهین بضعهء سلطانِ ورا
روزی آنگونه که عادت بودش
بود سر گرم به تَسبیح و دعا
دلش آکندهء ایمان و خلوص
دیده آئینهء اَنوارِ صَفا
غرق در ذِکر و مناجات به لب
شُکر از آن مُوهبتِ بی هَمتا
اَندر آن حال یکی نادره حال
یافت آن نادرهء مِهر و وَفا
ناگهان دید که گهوارهء طفل
جُنبد و میرسد از غِیب صَدا
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
عالَمی مَحوِ جَلال و عَظمت
ماسوا غرق به اِبهامِ سُکوت
مُتذلّل، متواضع، هستی
پیشِِ آن مَهدِ جَلال و جَبروت
زآن همه شُوکت و تَمکین و وِقار
چرخ سر گشته و گیتی مَبهوت
غبطه بر لَعلِ لبش بُرد عقیق
غوطه در خونِ جگر زَد یاقوت
همچو خورشید به نُورش مَجذُوب
همه ذرّاتِ جهانِ ناسُوت
بر غبارِ رَهِ او سَجده کُنان
با قدِ خم شده چرخِ فَرتُوت
همه جا غَرقِ سُکوت است و جَهان
گوش بر زنگِ ندای لاهُوت
ناگهان موجِ خَموشی به شکست
آمد این نَغمه به گوش از مَلکوت
اِنَّ فِی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
کودکی خُفته به گَهوارهء ناز
نَرگسی مَست شَکر خوابِ سَحر
از عروق شِدّه مَرجان به جَبین
لعلِ، گُوهر زده از لؤلؤ تَر
زلفِ مشکینِ مجعّد در هم
سُنبل آشفته تر از سُنبلِ سر
گُونه چون گونهء گردون به شَفق
ارغوان شسته به آبِ کُوثر
به لبش سایهء لبخندِ خَفیف
سایه هر چند بُوَد زود گذر
نگهی غرق در آن مَظهرِ لطف
دیده ای در رُخِ او مَحوِ نظر
هر چه بیند نشود هرگز سیر
چشمِ مادر زِ تماشای پسر
او در آن حالتِ رویایی و شُوق
که یکی می کند این زَمزَمه سَر
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
یک جَهان عشق و شَهامت این جا
آرمیده است به گَهوارهء ناز
شود از نغمهء لالائی شُوق
به تَبسّم لبِ نوشینش باز
این همان نادرهء عشق و وَفاست
این همان از همه عالَم مُمتاز
این همان است که در وادی غم
تیغِ تیز است به جانش دَم ساز
این همان است که سوزد دلِ او
تشنگی این شررِ سینه گُذاز
این حسین است همان کُشتهء عشق
که جَهان راست به او روی نیاز
وای از امروز که گردَد فردا
یا به اَنجام رَسد این آغاز
زین تخیّل دلِ مادر نگران
که به گوش آیدش این زَمزَمه باز
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
پا گرفته است دِگر کودکِ مَهد
حالیا سَرو قَدی ماه لِقاست
بس تَحوّل که پذیرفته زَمان
نه همان حالتِ دیرینه به جاست
روزها از پیّ هم می گذرند
نُوبتِ واقعهء عاشوراست
شیر مردی است هَمان طفل و به رُخ
جلوهء نُورِ شَهادت پیداست
نیست از یاور و اَنصار کسی
این حسین است وَلیکن تَنهاست
چیره بر او شده اَشرارِ زَمَن
ای خدا اَکبر و عبّاس کجاست
ناگهان پردهء پندار دَرید
از میان نقشِ تَخیّل بر خاست
باز زَهرا و حسین است و یکی
سرِ گَهوارهء کودک گویاست
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
هر چه باریک شود پردهء وَهم
صورتِ وَاقعه گردد روشن
همچو طومارِ زَمان می پیچد
دورِ گردونهء این چرخِ کُهن
بیند آن چشمِ بصیرت بینِش
صورتِ حال فرا سوی زَمن
بستری هست مَطّرز از خون
چون زِ گُل صَحنِ دل انگیزِ چَمن
پیکری خُفته در آن لیک زِ تیغ
شده اوُراق چو گُل در گُلشن
ساربان رفته و مَحفِل خالیست
خاتمی بُرده ولی اَهریمن
تنِ صد چاک به جا هست اَمّا
نیست پیدا اَثر از پیراهن
طفل در گریه شد آنگاه بَتول
دید گوینده چنین گُفت سُخن
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
محوِ، این پَرده شد از پردهء چشم
تا دگر منظره ای یافت ظُهور
شبِ تار است ولی غم کده ای
هست روشن چو تماشاگهِ طُور
خانه ای نادره مهمان دارد
که بدو داده مَکان کُنجِ تنور
سر بِدان بالشِ غم هِشته سَری
مَحوِ دیدار و زِ اَغیار به دور
شده گُلرنگ زِ آلایشِِ خون
همچو در مُوجِ شَفق چهرهء هُور
گر چه آئینه کَدر یافته، باز
رَسد از بِه فَلکِ لمعهء نُور
زد شرَر بر دلِ زَهرا چون کرد
نقشِ این حادثه از یاد خُطور
ناگه آوای حزینی بر خاست
که همی گفت به صد جَذبه و شُور
اِنَّ فی الجنَّةِ نَهراً مِنْ لَبَنْ
لِعَلِیِّ و حُسَینِ وَ حَسَنْ
باز آویخت به جان پَنجه خیال
تا شد آن نغمهء شیرین خاموش
دید سر گشته یکی قافله ای
کوله بارِ غم و مُحنت بر دُوش
مَحمل از دودهء دل زَنگاری
رَهرو از خونِ جگر اَطلس پُوش
جمعی آشفته تر از دورِ زَمان
همه در ناله و فریاد و خُروش
گاه از سوزِ درون لَب به نَوا
گاه از آتشِ دل سینه به جُوش
سری اَندر سرِ نِی رَه سِپَرَد
با چنان قافله ای دوشا دوش
سرِ فرزند من است این یارب
که بُوَد مِهر و مَهش حَلقه به گُوش
ناگه آمیخته با بانگ درا
مُوج زَد نغمهء آوای سُروش
اِنَّ فِی الجَنَّةِ نَهراً مِن لَبَن
لِعَلیٍّ وَ حُسَینٍ وَ حَسَن
عیدِ میلادِ حسین اِبن علی است
مُوقعِ جشن و سُرور است اِمروز
بادِ گلبیز و صَبا مُشک اَفشان
غُنچه سر مستِ غُرور است اِمروز
مِهری از شرقِ اِمامت زَده سر
عالَمی غرق به نُور است اِمروز
زاده آن نادرهء عشق و وَفا
هان نگوئی که چه سُور است اِمروز
نُورِ حقّ تافته فی مَهبطِ وَحی
غیرتِ مَطلعِ طُور است اِمروز
به هوای لبِ او در کفِ حُور
به جِنان جامِ بُلور است اِمروز
پرتو اَفشان به همه کُون و مَکان
حُسنِ خلّاقِ غَفور است اِمروز
خوانَد این نغمه هم آوای سُروش
هر که را شادی و شُور است اِمروز
اِنَّ فِی الجَنَّةِ نَهراً مِن لَبَن
لِعَلیٍّ وَ حُسَینٍ وَ حَسَن
- سه شنبه
- 30
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 21:50
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب