آقا محرّم است و دلم بیقرارتان
می سوزد این دلم ز غم بی شمارتان
آقا محرّم است و عزاخانه ی دلم
هر شب نموده قطره ی اشکی نثارتان
دیگر کجا طراوت باران چشیده است
دشتی که سوخت از نفس داغدارتان
مثل رسول ترک که ترک دیار کرد
من راهیم دوباره به سوی دیارتان
آقا به یاد غنچه ی لب تشنه ی غریب
خشکیده باغ زمزمه ها در بهارتان
بر جاده های شهر شما سر نهاده ام
تا زائری به کوی من آرد غبارتان
آن طفل نازدانه که در خون طپیده بود
با حنجری بریده شده سربدارتان
یک ماه آشنا که شبیه پیمبر است
سیراب می شود ز رخ اشکبارتان
سقا نیامد از سفر و من در تمام عمر
دل خسته ام از این که نیامد سوارتان
چون دست ساقی از عطش باده گر گرفت
پر ش
- شنبه
- 18
- آبان
- 1392
- ساعت
- 13:27
- نوشته شده توسط
- یحیی