اشک از آینه پرسید، غم پنهان را
قصهی تلخ غزل- مرثیهی باران را
اشک از آینه پرسید، که غربت از چیست؟!
از چه دریا نکند فاش غم توفان را
رسم این خاک چرا با دل خوبان سرد است
داغ ماتم بدمد، مردمک و مژگان را
دیدمش گفت: که این درد بسی دیرین است !
خسته کرده ست فقط، خاصیت درمان را
**
خفته در ملک نبی، آینه ای افلاکی
که به هر ذره ز خاکش، اثری، کیهان را
"باقر العلم" که نامید خداوندش، خواست
با سرانگشت ادب، درس دهد، لقمان را
حلمش آموخت از آن:آینهی حق باشد
حکمتش داد: که او زنده کند فرقان را
هر چه مکتوم، به سِحرِ سخن اش واگشته!
هر چه معلوم، همه آینهخو، پنهان را
آسمان در نظر اوست: فضایی کوچک !
کهکشان در سفر او
- پنج شنبه
- 11
- مهر
- 1392
- ساعت
- 14:08
- نوشته شده توسط
- یحیی











