بسم الله الرحمن الرحيم
من یادگار دستهای بسته هستم
من شاهد زنجیر های خسته هستم
وقتی که دست عمه ام را بسته دیدم
حتی صبوری را ز دستش خسته دیدم
آنچه که ما دیدیم چشم غم ندیده
حتی اسیر ترک و رومی هم ندیده
من دیده ام صبر و قرار زخمها را
من دیده ام شلّاق تند اخمها را
من اشکهای سرخ بابا را چکیدم
من مشکهای خشکِ سقّا را چشیدم
من دیده ام روز شکار کودکان را
من داده ام حکم فرار بانوان را
روزیکه رو و آبرو و اَبرویم سوخت
عمامه ام آتش گرفت و گیسویم سوخت
وقتی حریم حرمت ما را شکستند
درّندگان بر سینۀ قرآن نشستند
من دستهای بی عَلم طیّار دیدم
دامان آتش را گهی سیّار دیدم
من شرم روی ماه را در ابر دیدم
نعش امام خویش را بی قبر دیدم
گلزار طف پیش نگاهم لاله گون بود
معراج دارالحرب چون دریای خون بود
وقتی عبور از قتلگاه نور کردم
با کوه غم صبر از سرِ دستور کردم
من سروهای نور را اِستاده دیدم
تن های بی سر بر زمین افتاده دیدم
در خیمه بر قلب پریشان تاب دادم
با اشک بر لبهای عطشان آب دادم
من عرش اعظم را ز غم دلریش دیدم
من ذبح اعظم را به چشم خویش دیدم
سجاده های زهد را دیدم در آتش
منظومه های عشق را دیدم پر از خَش
از شام عاشورا همان شام غریبان
دیدم یتیمان را همه سر در گریبان
از کربلا تا کوفه تا شام و مدینه
تا آخرِ عمرم ندیدم غیر کینه
دشمن مرا یک عمر گریان دید و خندید
بر داغهای سخت نالان دید و خندید
یک عمر بر گلهای پرپر گریه کردم
یک عمر بر رگهای حنجر گریه کردم
تنها نه هجده سر بروی نیزه دیدم
عمامه و معجر بر روی نیزه دیدم
هفتاد و دو گل پیش چشمم بود پرپر
هشتاد و چار آزاده زن در حصر لشگر
من دفن کردم نعش های بی کفن را
من دفن کردم رأسها دور از بدن را
من حجت حق بودم افتادم به زندان
بودم امام اما امام کنج ویران
رجاله ها را بر سر بازار دیدم
دجالها را گِرد خود صد بار دیدم
از داغهای کوچه و بازار و صحرا
من مرگ را از حق طلب کردم چو زهرا
- یکشنبه
- 23
- شهریور
- 1399
- ساعت
- 14:09
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia