روزگار زینبت رو میبینی حسین
تو نگاه خسته ی من آب و آتیشه
اینجوری اگه بگذره بدون تو که
زندگیه زینبت سپری نمیشه
وا کن چشماتو تا ، دردامو بت بگم
از کربلا تا به شام ، چیزی نمونده ازم
پاشو دستی بکش ، مولا به روی سرم
میبینی مثل تو ، پارست پیراهنم
حس یتیمی دارم ، حس غریبی دارم
از وقتی رفتی داداش ، حال عجیبی دارم
حس ترحم دارم ، خیلی تلاطم دارم
خیلی گلایه ها از ، حرفای مردم دارم
2
چی سر من آورده نیزه داری که رو
نیزه ها سر تو رو میچرخوند و میرفت
از میون بچه های تو رد میشد و
قلب خواهر تو رو میسوزوند و میرفت
تا حالا دیدی که ، زینب تنها بره
تا حالا دیدی بی ، یار و سقا بره
تا حالا دیدی که ، زینب تو کوچ
- جمعه
- 29
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 17:11
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور