جمعه ها گذشت، و نگار من نیامد
دل به جان رسید و دلدار من نیامد
مُردم از جدایی
یابن الحسن كجایی
كی شود كه من با، دو چشم پرستاره
ماه عالم آرا، تو را كنم نظاره
بی تو ای بهارم، چو برگ خشك و زردم
با دل شكسته دنبال تو بگردم
این نهان ز چشمم،تو دادی، دو چشم خون فشان مرا
گه به كوه و گاهی، به صحرا، كردی تو سرگردان مرا
بی تو ای مسیحا، نمانده،به سینه ی من یك نفس
كن مرا نگاهی،كه من را، یك گوشه ی چشم تو بس
ای دل آرا بیا، یوسف ما بیا، وای از این جدایی
به خدا فراقت ربوده صبر و تابم
آفتاب هستم، یك شب بیا به خوابم
گر چه دلم غمینم، غم ِ تو كرده شادم
رفته ام زیاد و نمی روی ز یادم
مردم از جدایی
یابن الحسن كجایی
نور
- پنج شنبه
- 10
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 17:07
- نوشته شده توسط
- یحیی
ادامه مطلب