گل اشک شبی وا می شد ای کاش
توباور پرواز نداری انگار
بال و پر پرواز نداری انگار
یک عمر تحملت نمودم کافی ست
ای سر!سر پرواز نداری انگار
سرهای بریده،دست و پاهای جدا
خورشید جنوب ،مشک خشک سقا
کارون کارون تشنگی یارانم
یک ذره کوچک است از کرب و بلا
امروز که انتهای دنیا من است
آغاز تمام آرزوهای من است
بی سر،پهلو شکسته،لب تشنه،غریب
اینگونه شهادتی تمنای من است
من ماندم و بغض لحظه هایی کوتاه
با چهره خیس نور در بارش ماه
یک حس غریب در دلم می گوید
هنگام شهادت است ان شاءالله
تا حضرت خورشید صدا کرد تورا
دل پرزد و از قفس رها کرد تو را
با خاک عجین شدی و ایمان دارم
از سجده نمی توان جدا کرد تو را
بر پیکر من تو
- چهارشنبه
- 20
- اردیبهشت
- 1391
- ساعت
- 08:02
- نوشته شده توسط
- جواد