فصل غم آمده زمان عزاست
کنج سینه شراره ها دارم
رخت ماتم به تن نمودم و باز
بین چشمم ستاره ها دارم
آسمان نگاه غمبارم
رنگ و بوی مدینه را دارد
هر چقدر آه هم اگر بکشم
از تب سینه باز جا دارد
آنکه یک عمر پای مکتب خود
روضه میخواند و عاشقانه گریست
گریه هایش شبیه باران بود
آن امامی که صادقانه گریست
ظلم تاریخ باز جلوه نمود
وقت تکرار قصه شومی ست
با تبانی آتش و هیزم
جاری از چشم، اشک مظلومی ست
آتش دشمنان به پا شده در
خانه ای در میان یک کوچه
میرود بی عمامه مردی در
غربت بی امان یک کوچه
داغیِ سینه میکند باور
بانفس هاش آه سردی را
خاک این کوچه ها نمیفهمند
غربت اشک پیر مردی را
پیر مردی که سوز آتش را
ساکت و بی کلام حس میکرد
پیرمردی که درد غربت را
مثل جدّش مدام حس میکرد
پیرمردی که تا زمین میخورد
نفسش در شماره می افتاد
دست خود میکشید بر روی خاک
یاد آن گوشواره می افتاد
یاد یک گوشواره خونین
یاد اشک نگاه طفلی بود
یاد آن مادری که زود گرفت
دست خود را به روی چشم کبود
نیمه شب تا که دشمن آقا را
میکشید او به ناله می افتاد
یاد یک کاروان و یک کودک
یاد اشک سه ساله می افتاد
یاد آن کودکی که حس میکرد
زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را
شوری اشک او چه میسوزاند
زخم صورت ،و جای آبله را
- سه شنبه
- 11
- خرداد
- 1400
- ساعت
- 09:48
- نوشته شده توسط
- taherehsadat