شب تنهایی من بود...
چه بغضی بود پنهان در گلوی شب
که کافی بود لب از لب؛
گشاید ماه
تا آگاه
گردد چاه
گفتی چاه من دیدم که بر روی دو پا برخاسته چاهی و میآید به سمت شهر
وَ از این سو شبیه مادری که طفل را از شیر میگیرد
پس از یک روز میگیرد لب شمشیر را از زهر؛
ابن ملجم ملعون
به پیشانیش جای سجده، بر روی لبش وَالتّینِ و الزّیتون
و پای حافظ قرآن، کنار اصل قرآن
از گلیم خود زده بیرون
رسیده چاه تا پشت در دروازه میبینم
میان چشمهایش
از قرار دیشبش با حیدر کرّار بغضی تازه میبینم
خدایا چاهِ بیآبی لباس رود بر تن کرده و از دور میآید
خروشان است
اما نعرهاش تنها به گوش پیرمری کور میآید
همان پیری که امشب ت
- سه شنبه
- 4
- تیر
- 1398
- ساعت
- 10:30
- نوشته شده توسط
- TzwSVsOw