هاتفی ما را صدا زد خواهرم
باید اینجا خیمه را زد خواهرم
در مدینه هم پیمبر حرفی از
این زمین آشنا زد خواهرم
اشک حیدر هم درآمد آن زمان
تا قدم در این سرا زد خواهرم
من ندارم چاره باید جرعهای
از می و جام بلا زد خواهرم
هر که شد راهی کوی دلبرش
دست و پا و سر ببازد خواهرم
بین تیر و نیزه ها در موج خون
باید اینجا دست و پا زد خواهرم
مینشیند روی سینه خواهرم
تا که کارم را بسازد خواهرم
بعد از آن دشمن به روی پیکرم
با سم مرکب بسازد خواهرم
کن تحمل چون که دیدی دشمنم
پا به سوی خیمه ها زد خواهرم
شاعر : عباس شاکری
- شنبه
- 5
- مهر
- 1393
- ساعت
- 06:16
- نوشته شده توسط
- محمد