گرفته ای و پر از عطر سیب می خوانی
چرا به زیر لب " امّن یجیب " می خوانی
گمان کنم که رسیدیم منزل آخر
که خسته ای و چنین بی شکیب می خوانی
به یاد غربت فردایمان پریشانم
از اینکه دم به دم " انّی غریب " می خوانی
ورق ورق همه ی روضه های مقتل را
میان گریه به طرزی عجیب می خوانی
به روی تلّم و تو در کنار گودالی
و از جسارت قوم رقیب می خوانی
و از تنی که هم آغوش خاک می گردد
و از مصائب خزالتّریب می خوانی
خدا کند که بمیرم نبینم آخر سر
دوباره روضه ی شیب الخضیب می خوانی
بیا و خیمه نزن ای برادرم ... برگرد
تو را به چادر خاکی مادرم ... برگرد
شاعر : اسماعیل شبرنگ
- شنبه
- 26
- مهر
- 1393
- ساعت
- 14:42
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار