مولا زشراب وصل سيرابم كن
ازشعشعه ي رخت تو بي تابم كن
با نور نگاه قرص ماهت يكبار
چون شمع بسوزان ومرا آبم كن
شاعر : مهدی عظیمی
- یکشنبه
- 14
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 11:58
- نوشته شده توسط
- یحیی
مولا زشراب وصل سيرابم كن
ازشعشعه ي رخت تو بي تابم كن
با نور نگاه قرص ماهت يكبار
چون شمع بسوزان ومرا آبم كن
شاعر : مهدی عظیمی
با تکه ای ز چادر خاکی مادرت
بالای خیمه گاه تو پرچم گذاشتم
در روز ظهور شرمنده میشند
آنان که بر دعای فرج کم گذاشتند
...عجل علی ظهورک...
شاعر : امیر رضا قدیری
این بار اگر تنها بمانم بی تو و با غم
پشت تمام واژه ها را می نویسم خم
بی تو بهارست و بهارست و بهار امّا
باران نمی بارد به جز از چشم ها نم نم
این کوزه ی لب تشنه ی روح من است ای رود!
بی تو به هر سو رو کنم، پرُ می شود از سم
بی تو جهان معکوس می گردد مدارش را
افتاده بر پاهای شیطان حضرت آدم
پروانه ها حیران که این ویرانه یا باغ است؟!
بر غنچه های سوخته سرب است یا شبنم؟!
ماهی مردّد مانده بین آب با مرداب
بوی تعفُّن می وزد از سمت دریا هم
دنیای بی تو زخم چرکینی ست بی درمان
ای نوش دارو! ای شفا! ای آخرین مرهم!
حتی لباس جشن های نسل ما مشکی ست
بی تو عروسی هایمان هم می شود ماتم
ای مَحرَم راز جهان! یک عدّه بعد ا
بر لب فرح و در دل خود غم داریم
از شوق کمی گریه ی مبهم داریم
امشب ز قدمهای علی فهمیدیم
شش ماهه دگر تا به محرم داریم
شاعر : مسعود صفری فرد
قلب را با بیقراری ساختند
حال چشمم را بهاری ساختند
انتظارت افضل الاعمال من
هر کسی را بهر کاری ساختند
شاعر : ایمان کریمی
عمریست که در جذبه چشم تو اسیرم
طوفان زده ام یا که به مانند کویرم
تا در بر تو من سر تعظیم بیارم
یعنی که کسی را به امیری نپذیرم
تنها تو امیر من و من عبد تو هستم
تا پا نهی بر سر من ماه و امیرم
یک لحظه بیا تاکه رخت سیر ببینم
آن وقت بمیرم که بمیرم که بمیرم
مجنونم و اندر پی تو کوچه به کوچه
خواهم که در آغوش خودم ماه بگیرم...
شاعر : روح اله گائینی
آنان که گفتهاند "نگارم" همهش تویی
"معشوقم و نگارم و یارم" همهش تویی
اسماء، تو، صفات، تو، تو، تو، تو، تو، تو، تو
فرصت نمیکنم بشمارم، همهش تویی
توحید را من از فقرا ارث بردهام:
"من هیچم و هرآن چه که دارم همهش تویی"
به داده و نداده تو شکر میکنم
"دارم" همهش تویی و "ندارم" همهش تویی
کار تو بود جنس مرا هرکسی خرید
آنکس که داد رونق کارم همهش تویی
فرقی نمیکند که چه ذکری گرفتهام
روی لبم هرآن چه بیارم همهش تویی
کوچه به کوچه حبّ تو را جار میزنم
حمّال دوره گردم و بارم همهش تویی
نام تو بیشتر به روی بچههای ماست
با این حساب ایل و تبارم همهش تویی
من فاتحه نخواستم از لطف دیگران
وقتی
ره دشت و ره صحرا گرفتم
سراغ مهدى زهرا گرفتم
نمى دونم كه مهدى در كجایه
ولى هر جا كه باشه یاد مایه
***
خدا داند تو هستى آرزویم
به غیر از تو كس دیگر نجویم
ز خوبى تو اى محبوب زهرا
به مَردُم تا دم مرگم بگویم
***
اگر قسمت شود رویت ببینم
نه دور از تو ، كنار تو نشینم
ز گلزار مصفاى وجودت
گلى از دست و از پایت بچینم
***
مرا بنما بلا گردان یارم
فداى او خدایا هر چه دارم
به امیدى در این مى خانه هستم
كه آخر سر به دامانش گذارم
***
چه مى شد كار زشتم را نبیند؟
چه مى شد لحظه اى با ما نشیند؟
چو قصد تربت لیلى نماید
براى همرهى ما را گزیند
***
چه باید كرد تا یارم بیاید؟
همان كه كرده بیمارم بیاید
حبیب نازنینى كه از ا
بنویس که هرچه نامه دادم نرسید
بنویس که یک نفر به دادم نرسید
بنویس قرار من و او هفته بعد
این جمعه که هرچه ایستادم نرسید
شاعر : حسین رستمی
من و این اشک و این آهِ دمادم
دلم سنگین شده از این همه غم
برایت گریه کردم هر شب و روز
ولی از غربتت چیزی نشد کم
***
دگر کافی ست اشک و آه و زاری
گذشته کار از چشم انتظاری
امام عصرِ ما تنهاست تنها!
برادر موسم یاری ست یاری
شاعر : یوسف رحیمی
ما بی تو تا دنیاست، دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
ای سایه سار ظهر گرم بی ترّحم!
جز سایه ی دستان تو، جایی نداریم
تو آبروی خاکی و حیثیّت آب
دریا تویی، ما جز تو دریایی نداریم
وقتی عطش می بارد از ابر سترون
جز نام آبی تو، آوایی نداریم
شمشیرها را گو ببارند از سر بُغض
از عشق، ما جز این تمنایی نداریم!
شاعر : سلمان هراتی
ای خوب ترين به گاه سختي
ای شهره به شهر شوربختي
رفتي كه به تشنگان دهي آب
خودگشتي از آب عشق سيراب
آبي ز فرات تا لب آورد
آه از دل آتشين برآورد
آن آب ز كف غمين فرو ريخت
وز آب دو ديده با وي آميخت
برخاست ز بار غم خميده
جان بر لبش از عطش رسيده
بر اسب نشست و بود بي تاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه يكي دو روبه خُرد
ديدند كه شير آب مي بُرد
آن آتش حق خميده بر آب
وز دغدغه و تلاش بي تاب
دستان خدا ز تن جدا شد
وآن قامت حيدري دو تا شد
بگرفت به ناگزير چون جام
آن مشك ز دوش خود به دندان
وآنگاه به روي مشك خم شد
وز قامت او دو نيزه كم شد
جان در بدنش نبود و مي تاخت
با زخم هزار نيزه مي ساخت
از خون، تن او به گل نشسته
صد
بیا که عمر ماها هرز گشته
فراق افزون ز حد و مرز گشته
من و یک عمر در چشم انتظاری
علف در زیر پایم سبز گشته
شاعر : روح اله گائینی
دلی که مهر تو در آن نباشد، آن دل نیست
به راه عشق نسوزد، دلی که قابل نیست
به خاک ،گرکه نبارد سحاب رحمت دوست
تفاوتی که دگر بین خاک با گل نیست
هزار آیـــنه طلعـت اگـر به پیــش آید
مــرا به غیر تو آییـنه ای مقابل نیست
بیــا به حال منِ خستــه دل دمی بنــگر
که خواجه بی خبر از اَشک وآه سائل نیست
فشاندم اشک ندامت به مقدمت ای دوست
قـدم گذار به چشمم اگر چه قابل نیست
شکسته کشتی صبرم به بحر تنهــــایی
مــرا در این یَمِ مَوّاج جز تو ساحل نیست
به ریسمـان امیـدم هزار خورده گــره
گره گشای ز کارم تو را که مشکل نیست
به آذری نظر رحمتی کن ای مــــولا
که غیر بار گناهش به عمر حاصل نیست
شاعر : حسین آذری
بهارِ دل ز فراقت شده خزان آقا
میان گلشن خود خار را مران آقا
دلم گرفته و هجران مرا ز پا انداخت
نمانده است برایم دگر توان آقا
بیا و از سرِمان کم مکن تو سایه ی خود
همیشه سایه ی بالایِ سر بمان آقا
گمان نمی کنم آخر، تو روزیم باشی
چقدر پیر شدند این همه جوان آقا
خیالِ خالِ تو هرگز، به خاک نسپارم
عبیرِ خالِ تو بخشد دوباره جان آقا
به مردمی که همه نان به نرخ روز خورند
مکن عیان رخِ خود را، بمان نهان آقا
"خیالِ تیغِ تو با ما حدیث تشنه و آب"
اسیرِ خویش گرفتی... بگیر جان آقا
شهادتم برسان تا بسان شاه غریب
شود خضاب محاسن، و خون روان آقا
***
دوباره یاد حسین و دلم کجا که نرفت
کمی اشاره کنم بر لب و دهان آقا
و با
بیاعزیز دلم دیدنت عیان باشد
بیاکه بهرشما نوکرت جوان باشد
نمی شود که بیاید شبی ازاین شب ها
شب زیارتی صاحب الزمان باشد
شاعر : امیر فرخنده
دلم گرفته ازاین روز ها که تکراری ست
که سهم روزوشبم بی شماگرفتاری ست
گناه پشت گناه و...... گناه پشت گناه
گناه:نقل ونباتی که بینمان جاری ست
ببین به منتظران طعنه می زند هرکس
که انتظار شما وعده ای سرکاری ست
در این زمانه پستی که کارمان هر روز
دروغ وغیبت وفحاّشی و رباخواری ست
چقدر ندبه بخوانم برای آمدنت
اگرچه این همه ندبه فقط ریاکاری ست
. . .و دکتران همه ،ما را جوابمان کردند
فقط ظهور تو آقا علاج بیماری ست
شاعر : مجتبی خرسندی
بی تو همه جا عزاست یوسف
عالم همه در خطاست یوسف
عمریست که غافل ازتو شد دل
درحسرت لحظه هاست یوسف
بد می گذرد به رازقی ها
هرلحظه که بی شماست یوسف
ابری شده آسمان ز داغت
بغضی به دل هواست یوسف
تونیستی وخدا هم انگار
ازخاطر ما جداست یوسف
دنیایِ بدون تو به کام
این مردم بی خداست یوسف
غیبت شده نقل مجلس ما
اعمال همه ریاست یوسف
برچشم به خون نشسته ی عشق
پیراهن تو شفاست یوسف
چشمان غزل به راه تو تر
بر روی لبش دعاست یوسف
ای منجی عشق،تا نیایی
بی تو همه جا عزاست یوسف
شاعر : مجتبی خرسندی
اينجا نشسته ام بنويسم براى تو
از انتهاى عاشقى و ابتداى تو
اينجانشسته ام كه نگاهى به من كنى
شايد به يك نگاه شوم مبتلاى تو
اينجانشسته ام كه بگويم خوش آمدى
هستم دوباره ملتمس يك دعاى تو
قلبم كبوترى شدوبى تاب و بى قرار
ازسينه پرگرفته به شوق هواى تو
ازسينه پرگرفته وبيرون زد ازقفس
تا آشیانه اش بشود چشم های تو
ازاوج چشم هاى توديده كه عالمى
افتاده برزمين كه شودخاك پاى تو
عمری گدای بی سر و پای تو بوده ام
لطفى ، عنايتى ، نظرى كن ، فداى تو
شاعر : بهمن عظیمی
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی
هزار بیت فرج نذر می کنم شاید
به دفتر غزلم ای قصیده برگردی
زمان آن نرسیده کرامتی بکنی
قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبز ترین آفریده برگردی
گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن! به خدا بی تو زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
شاعر : مستشار نظامی
بی تو گذشت آن هیجانی که داشتیم
آن عشق پر شرار نهانی که داشتیم
روزیّ ما نبود ببینیم شاه را...
ناکام ماند عمر جوانی که داشتیم
دارد به سمت قبر مرا می کشد کسی...
طی شد بــــدون یار زمانی که داشتیم
حتی "دعای عهد" مرا با وفا نکرد
سمت گنــاه رفت، توانی که داشتیم
از بس زبانمان به دعـــای تو لب نزد
"لکنت گرفت بی تو زبانی که داشتیم"
از بس گناه روی دلم را سیــاه کرد
پنهان شد آن عیار عیانی که داشتیم
این گرگ نفس آمد و ما را به خاک زد-
با دوری از حضــــور شبانی که داشتیم
بی تو چقـــــدر زندگی ما تبـــاه شد
مرداب شد همین جَرَیانی که داشتیم
با دوری از تو عمر به دردی نمی خورد
آجـــر شده است لقمه ی نانی که داشت
محیط فیض شما، کل عالم هستی
گره به نام شما خورده واژه مستی
برای اینکه ببارد به قلبمان باران
دوباره بر سر این ابرها بکش دستی
تو باشی و دل ما سمت غصه ای برود؟
تو راه غصه و غم را به روی ما بستی
میان زندگی شیعه غصه بی معنی ست
که با کلید توسل نمانده بن بستی
نگاه تو به من افتاد و من زهیر شدم
دو چشم توست همیشه دلیل سرمستی
اگر که شوق بهشت است در سرم، امروز
تمام علتش این است، چون شما هستی
اگر همیشه عطا دست توست، می ارزد
فقیر بودن و آوارگی، تهیدستی
نه هر که مدعی عشق شد تو را خواهد
عیار عشق بود بی سری و بی دستی
شاعر : حسین ایزدی
شاعر : حسین ایزدی
شاعر : حسین ایزدی
پژمرده ام...زردم ...بهار این خزان باش
پاییزی ام ، ای مهر با من مهربان باش
حالا که شیطان را خدا زنجیر کرده
باران رحمت بر زمین و آسمان باش
آقا بیا تا روزه هامان جان بگیرد
قرآن بخوان در گوش دل ، آرام جان باش
افطارها در غیبتت لطفی ندارد
یک شب کنار سفره ی ما میهمان باش
یک شب بیا و چشم ما را غرق خون کن
در روضه ی جد غریبت ، روضه خوان باش
ای کاش ببینیم همه ماه نهان را
همراه طلوع تو شروع رمضان را
با تلخی اشک غمت افطار نمودیم
از مسجدمان تا که شنیدیم اذان را
چندیست که چشمان زمین بی تو ندیده است
از باد صبا آن نفس مشک فشان را
تلخند زبانها بگذار از تو بگویند
تا نام تو تغییر دهد طعم دهان را
قلبی که ز خاک کف پاهای تو دور است
صد سال نخواهیم برایش ضربان را
هرگاه که با تو به مناجات نشستیم
یک بار هم احساس نکردیم زمان را
گیریم که از دیدن تو چشم بپوشیم
آقای دل ما! چه کنیم این دلمان را ؟
امسال رسیدیم که از سفره زینب
بر دست گدایان بدهی لقمه نان را
خون گریه روز و شبت از غصه زینب
باعث شده در کام بگیریم زبان را
برگرد که از کوفه نه، از کرب و بلا ن
تا ایه ظهور ،بیان میکند ترا...
چشمان صبر ،اشک روان میکند ترا
ای نوبهار دیر مکن زوتر بیا
کردار ما شبیه خزان میکند ترا
ای اشنا ، همیشه کنی عزم امدن
رفتار ما دوباره نهان میکند ترا
اوراق را تو صفحه به صفحه ورق مزن
اعمال هفته ام نگران میکند ترا
پروندهی سیاه که امضا نمیشود
تنها قرین زخم زبان میکند ترا
شبهای قدر ،عابد و زاهد شدم ولی
این روز ها غمم نگران میکند ترا
با این توسلی که بدون توجه است
گویا دلم بعید ،گمان میکند ترا
من که ترا جزیرهی تبعید برده ام
پس نالهام چگونه فغان میکند ترا
دوران انتظار تو اخر به سر رسد
عدل توئ مقتدای جهان میکند ترا
روزی ترا گواه بگیرم که امدی
با نغمه ای که جزو اذان میکند تر
بیا با هم خدامان را بخوانیم
به حق مادرت زهرا بخوانیم
کنار علقمه این جمعه مولا
به جای ندبه عاشورا بخوانیم
شاعر : روح اله گائینی
دلم را یاد تو دیوانه کرده
رها از خانه و کاشانه کرده
به یاد غربت دیرینه ی تو
به صحن جمکرانت لانه کرده
شاعر : روح اله گائینی
بیا آقا دلامون تنگه تنگه
دل آیینه هامون بی تو سنگه
بیا با هم شویم کرب و بلایی
که با تو کربلا رفتن قشنگه
شاعر : روح اله گائینی
دلم دریا ولی ساحل ندارد
به غیر از عشق تو حاصل ندارد
تمام هستی ام دار و ندارم
فدای تو بیا قابل ندارد!
شاعر : روح اله گائینی
زمین یکروز پر آوازه می شه
شعاع عشق ، بی اندازه می شه
سفیر نور ، با تکبیر و شمشیر
میاد از راه و شوری تازه می شه
محمدرضا فروغی