مي دونم كه من نبايد بنويسم از نگاهت
اوني كه ستاره هم نيس چي بگه از روي ماهت
مي دونم كه من نبايد شاعر چشم تو باشم
چش سفيديه اگه من بگم از چشم سياهت
نه عقيق و دُرّ و ياقوت و نه فيروزه و الماس
آرزوم اينه بشم ريگ و بيفتم سر راهت
حق دارم برات بميرم، حق داري نخواي ببيني م
خوبياي تو گواهم، بدياي من گواهت
يه درخت خشك و بي جون، چي داره بگه به جنگل؟
چي بگم جز اين كه ننگم واسه ي گل و گياهت
عمريه قطار دنيا داره مي ره سمت درّه
ولي اون وا ميسه وقتي برسه به ايستگاهت
اونايي كه مي سوزونن دلتو هر روز و هر شب
يه شب آتيش مي زنه دنياشونو شعله ي آهت
با گناهاي من و ما، شدي زندوني غربت
به جز اين كه بي گناهي، نبوده چي
- پنج شنبه
- 15
- اسفند
- 1392
- ساعت
- 05:11
- نوشته شده توسط
- یحیی