ای اشک تو آبروی خونی
خورشید غمی و بی غروبی
ای نوح بلا که غرق آهی
تو خواهر شاه بی سپاهی
از نسل بهاری ای شاخه گل یاس
خون ز دیده باری ای خواهر عباس
با کس سخن از بلا نگفتی
فریاد که در خرابه خفتی
خاتون ولی بی بدیلی
شد چهره ات آشنای سیلی
ای بانوی دل غمین و خسته
ای معجر تو به خون نشسته
یک لحظه نبستی در به روی ناله
در غصه نشستی از داغ سه ساله
ای شعله خیمه در دل تو
شد مرگ رقیه قاتل تو
گفتی دم آخر ای نگارم
من طاقت بی کسی ندارم
وا مانده تو چشم من به راهت
گشتم من از غم رو سیاهت
این خانه ندارد از هجر تو نوری
از دیده به بارد خون از غم دوری
شام این دل من قفس نموده
اشک از رخ من اجل زدوده
از نسل بهاری ای شاخه
- چهارشنبه
- 9
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 09:34
- نوشته شده توسط
- یحیی