نـخـل امـیـد مرتضی برگ و برش ریخت
تـا لـشـگر کینه به روی هـمسرش ریخت
تـصـویـر سـبـز خـانـه اش آتش گرفت و
بـا صـاعـقـه از خـاطـرات او درش ریخت
آغـاز حـج فـاطـمـه از پـشـتت در بــود
در اولـیـن طـوف حرم بال و پرش ریخت
زهـرا حـمـایـل کـرده بود عزم خودش را
صـد حـیف اما لشگری روی سرش ریخت
حـجـم طـنابی را که دست شوهرش دید
گـرد غـبـار زیـر پـایـش را سرش ریخت
یـک لـشـگـری از ابـرهـه دور ولـی بـود
یک یاعلی گفت و سپاهی در برش ریخت
زهـرا کـمــربـنـد عـلـی را ول نمی کرد
چـنـدیـن نفر باهم زدند تا آخرش ریخت
با یک غلافی که در آن شمشیر هم داشت
او را زدنـد تـا کـه نگین ها و زرش ریخت
آن هـا حـریـف جـنـگ بـا حـید
- یکشنبه
- 10
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 11:59
- نوشته شده توسط
- یحیی