بندِ اوّل
باز این چه پشتِ نُه فلک از بارِ غم خم است
بر قامتِ سپهر چرا رختِ ماتم است
بر هفت آسمان زِ چه؛ از ششن جَحت بلند
فریادِ ماتم؛ آه و اَلم ناله و غم است
بگرفته اَند دل زِ چه آبا زِ اِمحتات
حوّا قرینِ ماتم و غم؛ یارِ آدم است
نبَود عجب که زورقِ گردون رود در آب
جاری زِ چشمِ دهر؛ بس اشگِ دمادم است
با ناخنِ غم از چه؛ خراشیده مُهرِ چِهر
بر چهره اش اگر نه هلالِ محرّم است
جان داده تشنه لب؛ به لبِ آب ای دریغ
خضری که زنده زآبِ لبش؛ جانِ عالم است
نحلِ قلم زِ تیغِ ستم شد که بهرِ او
در باغِ خلد؛ قامتِ طوبی زِ غم خم است
شد بر سنان سری که بهر تارِ موی او
اوُضاعِ روزگار؛ پریشان و در هم است
شد پیکری به خاک که تا حشر بر زمین
خون گرید از مصیبتش از آسمان کم است
علم از این اَلم به عدم گر رود به جاست
زیرا که قتل؛ باعثِ ایجادِ عالم است
پروردهء کنارِ رسولِ خدا حسین
نورِ اَبد چراغِ ازَل شَمسِ عالمین
بنده دوّم
در دشتِ نینوا چو شهِ با نوا رسید
از نای هر وجود به کیوان نوا رسید
در آن دیار سرورِ دین چون فکند بار
گفتا قضا که بارِ امانت به جا رسید
دشتِ از نجوم گشت چو افلاک پر نجوم
بس بهرِ قتل او سپهء اشقیا رسید
یک باره شد تهی زِ بلا خانهء جهان
کرب و بلا زِ بس به شهِ کربلا رسید
در چرچِ چارمین رُخِ خورشید تیره گشت
بس داد و آهِ خسته دلان بر سَما رسید
آه از دَمی که آن تنِ صد چاک روی خاک
شمر آمدش زِ پیش و سنان از قفا رسید
بشکافت پهلویش چو زِ نوکِ سِنان سِنان
فریادِ جبرئیل به اَرض و سَما رسید
از روی کینه شمر چو بر سینه اش نشست
گفتا به عهدِ دوست زمانِ وَفا رسید
خنجر به حنجرش چو نَهادند زیرِ تیغ
گفتا زِ وصلِ یار مرا خون بَها رسید
چون شد سرش جدا و تنش بر زمین فتاد
لرزید عرش و رَعشه به چرخِ بَرین رسید
بند سوم
آه از دَمی که بر سرِ آن پاره پاره تن
لشگر هجوم کرد در آن دشتِ پُر مُحن
بگذاشت زِ اوجِ تیرِ غباری به شمعِ مهر
یکباره شد خموش در این نیلگون لگن
گردان یکش زِ قامتِ مورون قبا برون
برد آن دگر زِ پیکرِ صد چاک پیرهن
آن یک زِ بهرِ بُردَن اَنگشتری برید
اَنگشت او زِ خنجرِ بیداد از بدن
بر باد شد بساطِ سلیمانِ کربلا
چون اوفتاد خاتمِ او دستِ اَهرِمن
ار بند بهرِ بند جدا کرد ظالمی
دستی که خوانده است خدا دستِ خویش تن
جسمی که بود سایه اش از بالِ جبرئیل
از کین در آفتاب فکندند بی کفن
در زیرِ سُمَّ اسب شکستند سینه اش
کآمد زِ علم مخزنِ اسرارِ ذُوالمنَن
فریاد از آن زمان که شدند اهلِ بیتِ او
آن یک اسیرِ سلسله این بستهء رَسَن
آه از دمی که برق صفت با هزار آه
زینب چو رَعد گشت خُروشان به قتلگاه
بند چهارم
گفتا ای به خون طپیده چه شد راسِ اَنوَرت
خاکِ سیه چرا شده؛ بالین و بسترت
جِسمت زِ نوکِ تیر مُشبّک چرا بُود
صد چاک اوفتاده؛ زِ چه جسمِ اَنورت
اِی شاهبازِ قُدس؛ چرائ شکسته بال
اِی طایرِ حرم؛ زِ چه در خون بُود پَرت
اِی پاره پاره؛ تن به چه تقصیر؛ بعدِ قَتل
در زیرِ سُمِّ اسب؛ فکندند پیکرت
لب تِشنه از چه جان بسپردی؛ مگر نبود
شطِّ فرات؛ موج زنان در برابرت
تو شهریاره عالمِ امکانی و چرا؟
تختِ تو چوب و نیزه و پیکان شد اَفسرت
بر خیز و فکرِ بی کفن نان کن؛ که از جفا
نه جسمِ اکبرت؛ شده مدفون؛ نه اصغرت
بردند مَعجر از سرِ من؛ در حُضورِ تو
آخر برادرا؛ به نگر حالِ خواهرت
من زینبم قدم شده از بارِ غم کمان
چون ماهِ چارده؛ به سِنان بنگرم سرت
کُن عازم به شام؛ به مَحمِل نشان مرا
ای هم سفر؛ بیا و به مَنزل رَسان مرا
بند پنجم
زینب به پشت تاقهء عریان چو شد سوار
خون گریه کرد از غمِ او چشمِ روزگار
در نُه فلک زِ خیلِ مَلک ناله شد بلند
در شش جهت قیامتِ عظمی شد آشکار
افتاد تاجِ منزلت از فَرقِ فَرق دان
کفّ الخضیب کرد کَف از خوندلِ شکار
پوشیده چهره زُهره و گردید اسیرِ غم
روزی که گشت دخترِ زَهرا اسیر و زار
فخرِ عَیاد را چو سرِ بی عَمامه دید
روح الاّمین فکند زِ سر تاجِ اختیار
خواری نگر که نو گُلِ باغِ رَسول را
پای برهنه شب به دوانند روی خار
زینب که ره نه در حَرمش داشت جَیرئیل
شمر از یَمین بر آمد و خولی ش از یَسار
او روی تاقه نالهء اطفال در قفا
پیشِ رُخش به نیزه سرِ شاهِ تاجدار
زینب نظر چو بر سرِ شاهِ حجاز کرد
با او زِ اهلِ کینه درِ شکوه باز کرد
بند ششم
کای سر زِ نوکِ نیزِ نما یک نظر مرا
بنگر زِ دستِ چرخ چه باشد بسر مرا
زینب کجا و کوفه کجا شامِ غم کجا
خوش می کشد وفای تو در هر گذر مرا
هر جا روی تو خواه بُود کوفه خواه شام
مهرِ تو می برد قدمی پیش تر مرا
محوم چنان به حال تو و بیخبر زِ خویش
کاصلا زِ حالِ خویش نباشد خبر مرا
جانم زِ تن بر آمد و ای کاش اگر بُدی
بهرِ نثار جانِ تو جانِ دگر مرا
عتخم غمت زِ سینه برآ درده نخلِ آه
از اشکِ دیده ریخت به دامان ثمر مرا
رنج از دو آفتاب کِشد جان اگر چه هست
از نوکِ نیزه سایه ات ای سر به سر مرا
افتاده گر سکینه زِ محمل زِ من مَرنج
کز داغِ اکبرِ تو شکسته کَمر مرا
دارد خیالِ کُشتنِ من زادهء زیاد
ای داد خواهِ خلق رَهان زین خطر مرا
در کوفه دستِ ظلم زِ سر برد معجرم
در شام تا چه آید از این قُوم بر سرم
بند هفتم
روزی که جای آلِ پیمبر به شام شد
روزِ جهان به دیدهء اَحباب شام شد
پیمانه پُر زِ زَهرِ اَلم شد به اهلِ بیت
بر اهلِ شام بادهء عشرت به کام شد
بهرِ نظارهء حرمِ خاصِ مُصطفی
از مرد و زن بهر گذری خاص و عام شد
آن سر که بود زینتِ دوشِ نَبی مُدام
فَرقش مُدام سَنگ زِ دیوار و بام شد
آه از دَمی که گفت به سَجّاد ظالمی
بر خیز پای تَخت که وقتِ سلام شد
خورشید را زِ خونِ شَفق چهره گشت سُرخ
در طَشت چون سرِ شهِ دین را مَقام شد
چوبِ یزید گشت بر آن لَب چو آشنا
از اهلِ بیت شورشِ یُومِ قیام شد
زینب چو این معامله دید از جگر کشید
آهی که روز در نظرِ خَلق شام شد
گفتا بگیر چوبِ جفا زین لَب ای یزید
کآزرده از تو حضرتِ خیرالاَنام شد
پس با قدَّ خَمیده و با چشمِ اشگبار
رو در مَدینه کرد که ای جدِّ تاجدار
بنده هشتم
اِی فخره کَاینات گذر کن دَمی بشام
ما را سرِ برهنه نظر کن به بزمِ عام
خوانند شامیان زِ جفا خونِ ما حَلال
بگذر به ما که گَشته به ما زندگی حَرام
در دَم نه یک نه صَد نه هِزار است این سفر
زین دردِ بی شمار بَرَت بشمُرم کدام
در بزمِ عام اَهل و عیالِ تو این گروه
آن یک کَنیز خواهد و آن دیگری غُلام
اولادِ خود زِ گینهء اعّدا دو فُرقه بین
جَمعی شَهیدِ کوفه و برخی اَسیرِ شام
اطفالِ ما گرسنه شب و روز تشنه لَب
یکشب کسی نداد به اِیشان بشام شام
رَاسِ حسین و دردِ شَراب این چه حالت است
نه دهرِ دُون سر آمد و نه عمرِ ما تمام
لعلِ حسین و چوبِ یزید این الَم بما
نه پای اِستقامت و نه دستِ اِنتقام
طعنِ سِنان و جورِ یزید و جفای شِمر
ما را انیس و مونس و یار است والسلام
آن گه یزید حقَّ نبی را بهانه کرد
سوی مدینه آلِ علی را روانه کرد
بند نهم
با سینهء پر آتش و با چشمِ خون فشان
از شام سوی کوفه چو شد کاروان روان
مَحمل نشین بناله و مَحمل سیاه پوش
همچون درای اهلِ حرم جمله در فغان
دلها زِ مرگِ همسفران همچو لاله خون
سرها بزانو از الَمِ هجرِ همرهان
در گِل نشسته ناقهء زینب زِ سیلِ اشگ
آتش فتاده در تنِ عابد زِ سوزِ جان
لیلا قبای
- سه شنبه
- 30
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 20:54
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب