دشت بلا بود و دلم تنگ خدا بود
غرق نوا بود لبم محو دعا بود
سجده ی خوفی به در درگه جانان
سجده ی خوفم به روی خاک بلا بود
هر نفسم بی نفس تر از نفس قبل
ناجی انفاس من بوی شما بود
باقر آل نبی به شهر شررها
گاه نگاهش به زمین ، گاه هوا بود
وای سری روی نی غرق خروش است
زینب غمدیده غرق بغض ، خموش است
نیزه به دستی که نیزه بر سر ما زد
سنگ به اجسام ما ، بر پر ما زد
آمد و یک تکه سنگ پرت نمود و
سنگ به پیشانی سرور ما زد
با زدن سنگ به پیشانی ارباب
سنگ به پیشانی مادر ما زد
هیچ غذایی نخورده ایم پس از تو
طعنه به این پیکر لاغر ما زد
پیرزنی بت پرست در کَفَش آتش
حرف ز موی سر اکبر ما زد
وای سری روی نی غرق خروش است
زینب
- چهارشنبه
- 29
- آبان
- 1392
- ساعت
- 06:04
- نوشته شده توسط
- یحیی