قبل از آنکه هوای غربت شهر روی تنهاییم هوار شود
می روم ایستگاه... تا شاید این منِ خسته هم سوار شود
این منِ خسته از معادله ها، این منِ گُر گرفته از گله ها
می رود در هجوم فاصله ها، همدم کوپه ی قطار شود
همدم کوپه ی قطار شدم، چشم من خیس و چشم پنجره خیس
کاش این ابرهای پاییزی، بگذرد... بگذرد... بهار شود
دردها را یکی یکی گفتیم، خسته بودیم و چای میخوردیم
چای، یعنی که گاه با یک قند، تلخ، شیرین و خوش گوار شود
کوپه هم حرفهای تلخی داشت، مثلا اینکه بین این همه درد
آرزوی مسافر قبلی، فقط این بود: مایه دار شود
یا همین جا... همین رئیس قطار، دائما روزنامه می خواند
تا خدای نکرده نرخ بلیط، نکند کمتر از دلار ش
- سه شنبه
- 10
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 12:51
- نوشته شده توسط
- ایدافیض