راهي ديار شاه خوبان شده ام
مهمان رضا شاه خراسان شده ام
دلتنگ هواي آن حريمت هستم
من ريزه خور يار غريبان شده ام
- چهارشنبه
- 16
- بهمن
- 1392
- ساعت
- 11:43
- نوشته شده توسط
- یحیی
راهي ديار شاه خوبان شده ام
مهمان رضا شاه خراسان شده ام
دلتنگ هواي آن حريمت هستم
من ريزه خور يار غريبان شده ام
از گره های کور زندگی ام، می نویسم برای دستانت
مثل این که دلم بدهکارست، چند خط گریه توی ایوانت
خوش به حال تمام مردم شهر، آسمان کاسه ای پر از نورست
برقرارست بر سر مشهد، آفتاب همیشه تابانت
من پر از ابرهای دلتنگی، خالی از هر چه چتر و سقف و پناه
ایستادم نوازشی بکنی، تا شوم خیس، زیر بارانت
اشک ها نامه می شود کم کم، بغض ها شعر می شود نم نم
صف کشیدند زائرت باشند، پشت دروازه ی خراسانت
صبح ها نوبت کبوترهاست، که سلامی دوباره عرض کنند
شب به شب ماه پای بوس تو شد، آسمانی ستاره مهمانت
ای که دریای سبز و آرامی، موج در موج می رسند به تو
قلب هایی شکسته دور ضریح، دست هایی گرفته دامانت
روی سرشانه های خوبی هات، جای
در خواب صحرا مانده رَدِّ پای آهوها
انگار می رفتند آن سوی فراسوها
چشمان من رَدِّ شما را جستجو می کرد
برخورد کرد آخر میان باغ شب بوها
سمت خدا چشمک زنان یک گنبد مَوّاج
رقصیده در عرفان بی پروای هوهوها
بوی گلاب قمصر کاشان خیال انگیز
پیچیده در راز و نیاز این هیاهوها
آقا شود خدمتگزار کوچکت باشم؟
بی وقفه بنشینم به صَحنت مثل جاشوها
مثل کبوترها، دعاها غرق پروازند
بر سجده افتاده ست رکعت های زانوها
با این همه زائر مرا شاید نمی بینی
گم می شود دستان من در سیل بازوها
گرد و غبارِ دفترم را در ضریحت باز -
جا می گذارم زیر خش خش های جاروها
بستند اینجا بر دخیلت روسری، سربند
ای کاش می بستم سر و چشمان و ابروها
هر چن
جان مهذّب و دل طاهر بیاورید
آیینه و کبوتر و زائر بیاورید
یک آسمان ستاره و خورشید و ماه و ابر
هم بال مرغ های مهاجر بیاورید
ای جاده ها گسیل تمام زمین شوید
از قریه های دور، مسافر بیاورید
در راه از جوار نشابور بگذرید
یک دشت چشمه ی متواتر بیاورید
مردم! دو چشم مَرد، نه از جنس مردمک
با خود برای درک مناظر بیاورید
از بلخ تا سمرقند، از فارس تا عراق
از هر کجا که باشد، شاعر بیاورید
شاعر بیاورید که مضمون فراهم ست
شاعر ـ نه شاعران معاصر ـ بیاورید
شاعر : محمد مهدی سیار
این آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
"لا تقربوا الصلوة..." مخوان و به هم مزن
این مستی به هم زده نظم صفوف را
نقّاره ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را
می ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را
این واژه ها کم اند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را
روح القدس! بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم های امام رئوف را
شاعر : محمد مهدی سیار
زیر باران بنشینیم که باران خوب ست
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب ست
با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب ست
رو به رویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب ست
موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب ست
شب خوبی ست، بگو حال زیارت داری؟
مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب ست
نم نم نیمه شب و نغمه ی عبدالباسط
زندگی با تو... کنار تو... به قرآن خوب ست
شاعر : ناصر حامدی
دخیل بسته ام آب و نان نمی خواهم
به جز محبت از این آستان نمی خواهم
به جز تو دست نیاز مرا ندید کسی
امام من تویی و از دیگران نمی خواهم
بگیر جان مرا رد مکن مرا آقا
که من بدون نگاه تو ، جان نمی خواهم
بیا حجاب دلم را بزن کنار، خودت
که آفتاب تویی ، سایه بان نمی خواهم
همین که ضامن می شوی برای...
برای صید تو بودن گمان نمی خواهم
نگاه من به ضریح تو یک جهان حرف است
برای عرض ارادت زبان نمی خواهم
دلم هوای تو کرده هزار مرتبه شُکر
دل بدون تو را بی گمان نمی خواهم
برای صحن تو بال و پَرِ دلم وقف است
کبوترم که جز این آشیان نمی خواهم
مرا هوای حریم تو کربلایی کرد
به جز حسین از این آسمان نمی خواهم
گره زدم به ضریحت دوباره روسری ام را
گذاشتم سر راهت دل کبوتری ام را
به استجابت دستت هوای شهر بهاریست
به دست های تو بستم امید آخریم را
میان صحن بهشتت دوباره حاجت گندم...
چگونه صبر کنم این همه سبک سری ام را؟
غبارهای ضریح تو را به چشم کشیدم
مگر قبول کنی اشک های جوهری ام را
به لطف توست اگر رد نمی کنند در اینجا
کبوتران حرم دست های مادریم را
امام عاطفه ها! از کرامت تو بعیدست
که بگذری و نبینی دل کبوتری ام را
شاعر : وحیده گرجی
گندم از دست تو خورده ست و کبوتر شده است
طبق تقدیر قشنگی که مقدّر شده است
وَ خدا خواست چه خوشبخت درختی را که:
گوشه ای از حرمت پاشنه ی در شده است!
هیجان در هیجان، بغض که بر شانه ی بغض
گونه ی حوصله ها از هیجان تر شده است
ریخت مَرمَر مَرمَر اشک بر این فاصله ها
اینچنین صحن و رواقت، همه مَرمَر شده است!
حال آن دخترک نیمه فلج، یادت هست؟!
حال او از نفس گرم تو بهتر شده است
سال پیش آن زن نازا که دعا پشت دعا...
خبر آورده برای تو که مادر شده است
نامه هایی که نوشته نشدند و خواندی!
اشک ها ،هر ورق اندازه ی دفتر شده است!
دل اگر دور تو گردید ندارد حیرت
گندم از دست تو خورده است و کبوتر شده است!
شاعر : عالیه مهر
اگر یک صندلی در کوپه ی آخر نگه داری
قطاری را فقط یک ساعت دیگر نگه داری
اگر یک ساعت دیگر، کنار کوپه ی آخر
نگاه مهربانت را به سمت در نگه داری
اگر وقتی کبوتر ها به گنبد بال می سایند
برای بال پروازم فقط یک پر نگه داری
دلم می سوزد و می سازد از خون جگر بالی
اگر تو آتشم را زیر خاکستر نگه داری
اگر شعری برایت باشم و شعر جدیدم را
بخوانم، بشنوی، در گوشه ی دفتر نگه داری
اگر نام مرا در بین مشتاقان دیدارت
به عنوان کنیز حضرت مادر نگه داری
اگر قسمت شود پای پیاده می رسم، باشد
مرا وقت شفاعت در صف محشر نگه داری
شاعر : نغمه مستشار نظامی
نشسته است قدمگاه، کفش، پات کند
وَ ايستاده ضريحت، مگر نگات کند
حرم شلوغ ِ شلوغ ست و عاشقان مست اند
نيازمند تو بايد که احتياط کند
رسيده است دل خسته ام به پابوست
که جان ناقابل را مگر فدات کند
به پات چشم شود زير پات چشمه ی اشک
که دشت هاي نشابور را فرات کند
وَ زير صحن تو فيروزه ريخته ست خدا
مگر از عالمِ خاکيِ ما جدات کند
مسير مشهد را آفريده تا امروز
مرا غريب کند با تو آشنات کند
کبوتري باشم توي چشم آهوهات
مرا به گنبد تو سخت مبتلات کند
نه سرنوشت، نه مأمون، نه کاسه اي از زهر
خداي خوب تو را خواست تا رضات کند...
شاعر : وحید نجفی
زخمی غریب و تشنه ام امشب دعا کن
یعنی مرا از هر چه تاریکی رها کن
وحشت، صدای خیس باران سوز سرما
فکری به حال این غریب بی نوا کن
دارم روانی می شوم از بیت بعدی
«مریم هجوم گریه را بهتر ادا کن»
من... درد می کرد... از خودش... سر در نیاورد
حالا کمی معلول ها را جا به جا کن
اینجا فضا تاریک./تر...این صحنه../گندم
یک اسمان پر تا کبوتر پر...نگا کن
اصلا گدا من... نیست... تو... ضامن... نبودی
من پر کبوتر پر...گدا...کُن -
- فیکون سبز پروازی دوباره
حالا تمام کهکشان را پا به پا کن
من را که پر پر می شوم سمت تو هر شب
از ربّنای رکعت هشتم صدا کن
از تخت جمشید دلم تا طوس چشمت
جاده غزل می باردم با عشق تا کن
من را که در د
در گوش باد نام تو را داد می کشم
سمت نسیم شرق که فریاد می کشم
خود را به روی بوم خراسانی غزل
آشفته ی "رِ" و "الف" و "ضاد" می کشم
با این دل غبار گرفته می آیم و -
جارو به فرش های گوهرشاد می کشم
گندم به دست خاطره ی کودکیم را -
دنبال یک کبوتر آزاد می کشم
با نقش یک غزال به دیوار دلخوشم
با او هنوز حسرت صیّاد می کشم
دست از نگاه کردن سمت تو هر زمان
چشم رضایتت به من افتاد، می کشم
شاعر : نجمه سادات هاشمی
نی نداریم ولی نای و نوایی داریم
آه ای عشق عجب حال و هوایی داریم
ای همه هستی ما، خوب خودت می دانی
در دل خویش به نام تو بنایی داریم
چشم داریم به گلدسته و گنبد، گاهی -
صحن تا صحن حرم سعی و صفایی داریم
ما که باشیم که با دوست مناجات کنیم
از حرم بود اگر حال دعایی داریم
ما به جز گوشه ی چشم تو کجا را داریم
نه دل رفتن از این خانه نه جایی داریم
لطف حق بود اگر ساکن مشهد هستیم
به خداوند قسم خوب خدایی داریم
شاعر : سید حسن مبارز
رواق اندر رواق اینجا شکفته عطر شب بوها
همه آئینه ها بر کف چراغی رنگ جادوها
کشیده آسمان دستی بر آن دیوار فیروزه
که سرشارست از گل ها و پرواز پرستوها
به جای در زدن تنها کلید بوسه ای کافی ست
که بگشوده ست این درها چو رخسار پری روها
صدای آبشار از حنجر گلدسته می بارد
که دریایی کند طوفان ز هق هق ها و هوهو ها
نسیمی می وزد آرام در خواب کبوترها
هیاهو می رود از شوق مثل بچه آهوها
اگر چه میوه ی ممنوعه را... امّا خدا بخشید
بیائید ای بنی آدم بهشتی هست این سوها
شاعر : میثم مومنی نژاد
تا با تو رو به رو بشوم رو گرفته ام
از هر کسی که جز تو به او خو گرفته ام
با هر نسیم سر به هوای تو می شوم
این پیچ و تاب را من از آن "مو" گرفته ام
هم پای کفتران تو هر روز صبح زود
در صحن ذکر یا علی، یا هو گرفته ام
هر سو کشانده است مرا موج روزگار
تا عاقبت کنار تو پهلو گرفته ام
گفتم مگر به دیدنتان مفتخر شوم
رفتم به زور و زر، بچه آهو گرفته ام
آیینه کاری حرمت بوده یا رضا -
دیدی اگر به آینه ای خو گرفته ام...
شاعر : حسین زحمتکش
با بادها آرام و نامحسوس می آید
بوی خوشی از سمت و سوی طوس می آید
هنگام تطهیرست و باید دل به دریا زد
مرداب تا آغوش اقیانوس می آید
خورشید در دست از حریمت باز می گردد
آن که به پابوس تو با فانوس می آید
تیر و کمان از دست هر صیّاد می افتد
تا بچه آهویی به سوی طوس می آید
خورشید، سر در پیرهن، از سمت «پایین پا»
هر شب سلامی می دهد، پابوس می آید
تسبیح در دست از دل «صحن عتیق» ات ماه
هر صبح با «یا نور و یا قدوس» می آید
این زاغکی که شد دخیل پنجره فولاد
نقّاره بردارید که طاووس می آید
دل کندن از دامان تو سخت است و زائر، باز -
از شهر تو با اشک و با افسوس می آید...
شاعر : مهدی شفیعی
در شب سکوت پنجه به دیوار می کشید
دست مرا گرفته به اصرار می کشید
لرزید شیشه ها و ترک خورد پنجره
مردی هوار در حرم انگار می کشید
در بهترین دقایق عمرش شکفته شد
باغی که سخت ناز تبردار می کشید
گلدسته بود آه! خودش هم خبر نداشت
در آرزوش نقش سپیدار می کشید
می شد مفسّر غم چشمان پنجره
آیینه را دوباره به تالار می کشید
گندم چرا؟... بپر به فراسو، کبوترم
می گفت و از فضا و پرش کار می کشید
شاعر : نرگس کرخی
تو ارتباط من و آسمان بالایی
تمام سهم من از دل خوشی دنیایی
حضور سبز تو در لحظه هام پر رنگ ست
تو نور روشن این روز مَرِّگی هایی
تو تكیه گاه تمام نداری ام هستی
كه جور درد مرا می كشی به تنهایی
نمی توانم از اّن دسته مردمی باشم -
كه غیر چشم تو دارند امید فردایی
اگر چه این دلم آهو نشد، نشد امّا -
تو قول داده ای آقا كه ضامن مایی
خلاصه این كه در این واژه ها نمی گنجی
چرا خودت به غزل های من نمی آیی؟
نگاه من به خدا از حدیث ناب شماست
به شرطِها و شروط شما پر از الاست
شاعر : حسن کردی
شوقی که قرض کرده ام از پای «سندباد»
یک شب درست در کفِ صحنِ تو ایستاد
با آه نذر می کنم آیینه ام شوی
اسفند دود می کنم امشب برای باد
تا صبح گریه کردم و قلبم جلا نیافت
باران کفافِ تشنگیِ برکه را نداد
آیا برای سوختن آماده می شوم؟
بال وپرم تَرست و تبم رو به ازدیاد
دف می زنند پنجره ها در برابرم
نامت شنیده می شود از برقِ «بامداد»
آن سو دلی به حاجتِ دل خواهِ خود رسید
این سو خیالِ سبزِ تو یک پَر به جا نهاد
هر شب کنارِ درکِ تو از شرم مُرده ام
اما همین که با توام، این مرگ «زنده باد»!
سلام می کنم و پیش می روم سویش
پِیِ نماز، به محراب هر دو ابرویش
هزار چشم ز آفاق آسمان تا خاک
به سوی اوست به سودای دیدن رویش
یکی ز منتظران ماه عالم آرا بود
که شرم داشت ز خورشید چهر دل جویش
ز عرشیان دگر بود جبرئیل امین
ستاده بود ز حرمت به روی زانویش
ز فرشیان زمین صد هزار دست امید
دراز گشت که شاید رسد به مشکویش
ز عرش و فرش به دل های پاک می نگرم
که گشته اند پریشان تاب گیسویش
ز شرم دست تهیّ و دل گنه کارم
ستاده ام به کناری چو گرگ در کویش
سلام می کنم و پیش میروم، آیا -
شود که ضامن این گرگ گردد آهویش؟
عمری شده ام مقیم اینجا؛ مشهد
خورشید ترین نقطه ی دنیا؛ مشهد
شاهانه ترین مکان این عالم را -
هرگز نکنم معاوضه با؛ مشهد
شاعر : هدیه ارجمند
من طبیبی سراغ دارم که، پول دارو دوا نمی خواهد
در ازای شفا از این مردم، جز دلی مبتلا نمی خواهد
هر که دل را دخیل او سازد، کاسه بر دیگران نمی یازد
با چنین خُم کسی گشایش از، دیگ مهمان سـرا نمی خواهد
بی پناه و غریب هم باشی، در لطف و عنایت اش بازست
احتیاجی به وقت قبلی نیست، واسطه، آشنا نمی خواهد
چه نمک دارد این لب گندم، که کبوتر به سجده می بوسد؟
هر که طوقی او شود قفسی، جز ضریح از رضا نمی خواهد
آفتابی چنان که می دانی، در پس سیم و زر نمی گنجد
بین این گیر و دار بی سقفی، گنبدی از طلا نمی خواهد
چیست در این زمین که فوّاره، نیمه ی راه آسمان برگشت؟
آب هم چون کبوتر اوجش را، جز در این خاک پا نمی خواهد
دوش در
سر از لبریزی نامت چنان مسرور می رقصد
که جشن گندم ست انگار و دارد مور می رقصد
چه کرده جذبه ی چشم تو با آغوش این غربت
که زائر قصد اینجا می کند، از دور می رقصد؟
تمام خاک اینجا بوی آهوی خُتن دارد
اگر عطّار، در بازار نیشابور می رقصد
چنان در دستگاه شوقت افتاد اختیار از کف
که با ساز همایونت کبوتر شور می رقصد
دوتا چشم پریشان بر ضریحت بستم و حالا -
دوتا ماهیِ قرمز در پس این تور می رقصد
به شوق لمس دستان تو از بسیاری مستی
سه دانه دل میان سینه ی انگور می رقصد
شفا از سمت آن دست مسیحایی اگر باشد
فلج دَف میزند، کر می نوازد، کور می رقصد
شاعر : جواد اسلامی
خادمت پشت در قصر خبر مي خواهد
از شب مبهم اين فتنه خبر مي خواهد
کاش آن خوشه ی مسموم زبانش مي گفت:
لب شيرين تو انگور مگر مي خواهد؟
تو عبا روي سرت مي کشي و پا به زمين
رفتنت تا به در خانه هنر مي خواهد
اي جگر گوشه که در حجره ی غم تنهايي
زهر از جان تو انگار جگر مي خواهد
دل تو سوخته از درد به خود مي پيچي
لب خشکيده ی تو ديده ی تر مي خواهد
خوب شد اين که جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر مي خواهد
لحظه ی رفتن خود در نظرت مي آمد
روضه ی مرد غريبي که نفر مي خواهد
ياد آن حرف تو با ابن شبيب افتادم
ياد آن دشنه که از جد تو سر مي خواهد
شاعر : محمد امین سبکبار
یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما
می سپارم دست هایم را به دامان شما
جاده ها ماندند در بهت غریب فاصله
چشم ها وا مانده در اندوه ایوان شما
هشتمین پرواز، امشب اتّفاقی رخ نداد
دل، پریشان شد، پریشان شد، پریشان شما
هشت سال و هشت ماه و هشت روز و ساعت ست
هی غزل می سازم از زیبای چشمان شما
هشت رود از آسمان چشم ها جاری شده
تا بپیوندد به اقیانوس احسان شما
هشت آهو می کشم امشب، وَ بیدارم هنوز
غربتِ آهو، کبوتر... باز... دامان شما
شاعر : زینب مسرور
شب است ودردلم فانوس دارم
هوای رکعتی پابوس دارم
بیاامشب به خوابم یارضاجان
که هرشب درغمت کابوس دارم
mostafafatemi.ir
یله کن باز نظر را که غزالی بزند
دلی از عاشق در حال زوالی بزند
می زند تن به قفس، کفتر دل تا بپرد
دور گلدسته ی قدّت پر و بالی بزند
با نگاه تو دل سوخته، ماهی شده تا -
غوطه در صحن چنین آب زلالی بزند
چون شود روی تو بر دیده ی مخمور حرام
بی مرام ست اگر لب به حلالی بزند
دل آهوی مرا عاقبت آزاد کند
چه کند؟ خوش تر از این قصّه مثالی بزند
شاعر : علی محمد مودب
ای کاش دلم شبیه گنبد می شد
عالم همگی شبیه مشهد می شد
ای کاش دلم شبیه یک فرش فقط
از داخل صحنهای او رد می شد
شور مخصوص ايام زيارت مخصوص حضرت سلطان علی بن موسی الرضا عليه السلام
سربه سجاده ی شکرميذارم
چون که آقا منو باز خريده
صدای دعاها مو انگار شنيده
بعدچند وقت غم دوری حالا
انتظار حرم سر رسيده
دل من به صحن و سراتون پريده
ديگه از دو دنيا
من هيچی نميخوام
آخه راهی مشهدم با رفيقام
ببين صحن چشمام
پر ازانتظاره
دوباره تو دست بليط قطاره
((يارضا (عليه السلام) جان(3) ))
********
فکر اينکه ميبينم حرم رو
خوابو از چشمای من ربوده
ببين زير چشما سياهه کبوده
اين درسته که گريه ثمر داشت
اما اين کار اشکام نبوده
آقا مطمئنم که لطف تو بوده
اگرچه حقيرم
اگه پرگناهم
ولی دلخوشم که تو دادی پناهم
نه کفتر نه آهو
کلاغ سياهم
ولی ب