ای مه سرخ و کبود،روشنی دامنم
فاطمه ی کوچکت، ام ابیها منم
همسفر نیزه ها، از چه تو دیر آمدی؟
مژده ی آزادی ام، همچو اسیر آمدی
ای که به دیدار من، از ره دور آمدی
تازه شد داغ من، چون ز تنور آمدی
ای سر بر دامنِ، سوخته همچون دلم
در شب هجران تو،گشته پر از خون دلم
ای که تو بر سفره ی، دامن من چون دُری
چای طعام ای پدر، غصه ی من میخوری
تا که نوازش کنی، با دگر بر سرم
خون جگر خوردم و آب ز چشم ترم
بار فراق تو را، تا بکشم روی دوش
دست به دیوارم و دست دگر روی گوش
تا که نبودی پدر، یکسره آزار بود
همدم پاهای من، درد دل خار بود
با نگه خسته ات، ناز مرا می خری
جان رقیه بگو، دختر خود می بری؟
شب بود و در قفا ماندم ز کا
- سه شنبه
- 29
- مهر
- 1393
- ساعت
- 15:44
- نوشته شده توسط
- محمد