تسبیح به دست با سرانگشت ریا
شد ذکر لب تمام این شهر، بیا
کافی است غم حسین پس جان حسین
دنیا شده مثل کوفه،برگرد ، نیا
- جمعه
- 10
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 22:58
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
تسبیح به دست با سرانگشت ریا
شد ذکر لب تمام این شهر، بیا
کافی است غم حسین پس جان حسین
دنیا شده مثل کوفه،برگرد ، نیا
من نام کسی نخواندهام الا تو
با هیچکسی نماندهام الا تو
عید آمد و من خانهتکانی کردم
از دل همه را تکاندهام الا تو
امسال بهار بی تو آغاز نشد
هی جمعه گذشت و باز اعجاز نشد
کی سین سلام بر لبت میشکفد؟
عید آمد و سفرۀ دلم باز نشد
ما را نه غم دربهدری خواهد کشت
نه غصۀ بی بال و پری خواهد کشت
او آمده است و ما همه بیخبریم
ما را غم این بیخبری خواهد کشت
آئینه بی جمال تو زیبا نمیشود
دلهای مابدون توشیدا نمیشود
یک عده ازتوفاصله هاراگرفته اند
دلهایشان کنارتوپیدانمیشود
پیچیده بوی عطرغریبی ز کوچه ها
دروازه های بسته ی غم وا نمیشود
آقابیاکه مسئله ها قد کشیده اند
اندازه ای که در سر ما جا نمیشود
ایکاش میشد از ته دل داد میزدیم
امروز ما بدون تو فردا نمیشود
یا صاحب الزمان
بیا ای دردهای شیعیان را مرهم ودرمان
بیا ای مصلح دنیا و ای ناجی مظلومان
گرفته ظلم عالم را و وقت آنست باز آیی
بیا ای آخرین ماه ولایت،حجت پنهان
بیا وباوران بر دشمنان،ما صاحبی داریم
بیا ای صاحب عصر وزمان، موعود در قرآن
مبادا حسرت دیدار رویت بر دلم ماند
بیا تا زنده ام جان را کنم در راه تو قربان
اماما عالمی مشتاق تا گردند مأمومت
خوشا پشت سرت خواندن نماز جمعه را ای جان
بیا ای یوسف زهرا عیان کن قبر مادر را
بیا ای تیر پایانی حق بر پیکر شیطان
امام منتظر،ما منتظر های تو می باشیم
بیا تادرد هجر عاشقانت را دهی پایان
شعر :اسماعیل تقوایی
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
به انتظار نشستن در این زمانۀ یأس
برای منتظران، چاره نیست؛ ناچاریست
به ما مخند اگر شعرهای سادۀ ما
قبول طبع شما نیست؛ کوچه بازاریست
چه قابها و چه تندیسهای زرّینی
گرفتهایم به نامت که کنج انباریست!
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاریست
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداریست
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداریست...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرۀ آبم که در اندیشۀ دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
گفتند نمیشود، ولی میبینند
یک روز بهار میشود با یک گل
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
من از تو ای بهار جاودانه
تمنّای بهشتی تازه دارم
نیامد، دیر بود و دیرتر شد
چهقدر این داغ، دامنگیرتر شد
دل من پیر، امّا خیره بر راه
هزاران سال چشمم پیرتر شد
به من دستهگلی انگار دادهست
دلم را جرأت اقرار دادهست
حضور نام تو در هر دوبیتی
به من آرامش بسیار دادهست
شبیه سایه، بیرنگی نمیکرد
نگاه خویش را سنگی نمیکرد
اگر برگشته بودی، این دوبیتی
چنین اظهار دلتنگی نمیکرد
سفر، باران، پرستو، آسمان، باد
تمام واژههای رفته از یاد
چرا باید جهان با این همه چشم
تماشای تو را از دست میداد؟
جهان، سرشار از غم بینشانی
غریبی، خستگی، بیهمزبانی
بیا با ی
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
جهان من! دل من آمدهست سوی تو اینک
به این امید که یک گوشه از جهان تو باشد
گناهکار کسی بیپناه آمده سویت
بگو چگونه بیاید که در امان تو باشد
چه میشود که بر این دل شبی قدم بگذاری
دلی که آمده تا صحن جمکران تو باشد
چه غم اگر که بسوزاندش زمانه کسی را
که از ازل بله گفته که در زمان تو باشد
بده زمین و زمان را به دستهام که گفتم
بخواهم از تو دعایی که در توان تو باشد
چگونه «ناحیهات» را بخواند آنکه ندارد
توان مرثیهای را که از زبان تو باشد
سلام بر سر بر نیزه رفتهای و سلامی
به چشمهای پُر اشکی که دیدگان تو باشد
سلام بر ت
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
بازآ و با نسیم نگاه بهاریات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها
ما جمعه را به شوق تو، تعطیل کردهایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها
بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پر فریب مراد و مریدها
برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپها و راستها، سیاه و سفیدها
بسیار دستهگل که برای تو چیدهایم
این خاک، غرقه است به خون شهیدها
خون حسین میچکد از نیزهها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببين باقیست روی لحظههايم جای پای تو
اگر مؤمن اگر کافر، به دنبال تو میگردم
چرا دست از سر من بر نمیدارد هوای تو؟
صدايم از تو خواهد بود اگر برگردي ای موعود
پر از داغ شقايقهاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو كردم
كدامين جاده امشب میگذارد سر به پای تو؟...
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی...
تو افتادهتر هستی از اینکه یک شب
به میقات این بی سر و پا نیایی
دروغ است! این بر نمیآید از تو
بیایی و تا کلبۀ ما نیایی
بگو خواهی آمد که امکان ندارد
بگویی که میآیم اما نیایی
گذشتهست هرچند امروز و امشب
دلیلی ندارد که فردا نیایی...
چه خوب آمدی ای بهار صداقت
دلم شور میزد مبادا نیایی
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
مقام گلشنِ اشراق، نافهخيز از توست
بلى! شفاعت انسان به رستخيز از توست...
تو كيستى كه قيامت، قيامتِ كبراست
تو كيستى كه قيامت ز قامتت پيداست
تو كيستى كه «يدالله» در تنت جارىست
زبان قاطع شمشير عدل تو كارىست
نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپيد شد ز فراق تو سنگفرشِ پگاه
خدا به دست تو دادهست عدل عالم را
سپرده نيز به دستت حساب آدم را
ز هر چه هست به گيتى، سرآمدت خوانند
تويى كه قائم آل محمدت خوانند
ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
كه در ضمير تمامى مردگان جان داد
اَلا ستارۀ موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تيرۀ هستى چو آفتاب
ای دلشدگان! شاهد مقصود آمد
در پردۀ غیب آن که نهان بود آمد
گر بویِ گلِ محمّدی میشنوید
محبوب خدا، مهدی موعود آمد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
دوباره جمعهای رد شد، دعا کن
دلم تا جمعۀ دیگر نمیرد
بهار آشنای باغ برگرد!
برای ما، برای باغ، برگرد!
به خون ما تبرها تشنه هستند
به جَدِّ لالههای باغ، برگرد!
دعا کن تا بهارِ این همه گل
بیاید بر مزار این همه گل
به شوق دیدن تو زنده ماندهست
دلِ چشمانتظار این همه گل
دوباره فصلی از بیرنگی باغ
غم ما و نگاه سنگی باغ
تو برمیگردی و یک صبح روشن
به پایان میرسد دلتنگی باغ
درختان بیشتر قد میکشیدند
برای برگ و بر، قد میکشیدند
به شوق دیدن خورشید رویت
علیرغم تبر قد میکشیدند
نوای رفته از نی خواهد آمد
و بارانی پیاپی خواهد آمد
چهقدر اندوه این پاییز ت
سفره دار ماه مهمانی تویی
رازق رزق دعا خوانی تویی
بانی چشمان بارانی تویی
با خبر از درد پنهانی تویی
گریه کردم وقت افطار و سحر
یابن زهرا از تو هستم بی خبر
چشم ما را رنگ بیداری بده
بر گدایت وقت دیداری بده
آنچه از لطف و کرم داری بده
نان و خرمایی هم افطاری بده
نان تو نان علی و فاطمه ست
بر غم و درد دل ما خاتمه ست
بسکه سرگرم گناه و غفلتم
شد عبادت ، عادت بی طاعتم
داده اما حضرت حق مهلتم
در ضیافت خانه ی او دعوتم
دعوتم ، اما ندارم آبرو
ذکر العفوی برای من بگو
بار مارا می کشی بر شانه ات
ای فدای اشک دانه دانه ات
به رقیه عمه ی دردانه ات
کن نظر بر بنده زاد خانه ات
با رقیه آمدم راهم دهی
تا سحر هم اشک و ه
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
دست این سائل بیچاره به دستت نرسید
کاش با لطف تو این بار به دامان برسد
حال آن تشنه که با یاد تو سیراب شود
مثل این است که در دشت به باران برسد
روسیاهی نشود مانع احسان شما
رحمت سبز تو چون قبل، کماکان برسد
کاش با دیدن تو جان بدهم آقاجان
قبل از آنی که ز هجرت به لبم جان برسد
گر مقدّر شده، آید به سراغم اجلم
سببی ساز که در شام غریبان برسد
و پس از مرگ بیا جانِ عمو لطفی کن
پیکرم تا حرم ساقی عطشان برسد
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
دیگر دو بال آرزوی ما شکسته است
از انتظار پر شده حال و هوای ما
این هفته هم سهشنبه شب جمکران گذشت
پاسخ نداشت این همه آقا بیای ما...
دیگر به آخر خط دوری رسیدهایم
ای انتهای غیبت تو ابتدای ما
این پنج روزه نوبت ما، کاش با تو بود
بر روی ردّ پای تو میبود پای ما
یک جمعه گریههای تو را درک میکنیم
عجّل، امام منتقم کربلای ما
امام مهدی(علیهالسلام):
«أَنَا الْمَهْدِيُّ أَنَا قَائِمُ الزَّمَانِ أَنَا الَّذِي أَمْلَؤُهَا عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْرا»
من مهدی هستم، منم قیامکنندۀ زمان، منم آن که زمین را آکنده از عدل میسازد، آنچنان که از ستم پر شده است.
? كمال الدين و تمام النعمة، ج۲، ص۴۴۵
میآیی و از شوق، جهان پر شده است
از نبض حضور تو زمان پر شده است
پُر میکنی از عدل خدا دنیا را
آنگونه که از ستمگران پر شده است
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هرچه در او هست صورتاند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هرکه را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی...
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام ما برسانی
سر از کمند تو «سعدی» به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیام داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من
جور مجنون ببرم تیشۀ فرهاد کشم
مردم از زندگی بیتو که با من هستی
طرفه سرّیست که باید بَرِ استاد کشم
سالها میگذرد، حادثهها میآید
انتظار فرج از نیمۀ خرداد کشم
ما همه قطره و تو دریایی
ما همه ذرّه و تو بیضایی
ما همه بنده و تو مولایی
«ای نهان از نظر که پیدایی
بی همه جایی و بهر جایی»
.
.
حقّۀ لعل تو گهر گفتند
لب نوشین تو شکر گفتند
پرتو روی تو سحر گفتند
«عالم آراست ماه اگر گفتند
تو همان ماه عالم آرایی»
.
.
او که در ذات خویش بی همتاست
جلوه اش هم نهان و هم پیداست
نیست او را مکان ولی با ماست
«لامکان را اگر مکان دلهاست
تو هم ای دلربا به دلهایی»
.
.
ای رخت آفتاب عالمتاب
عارضت از چه هست پشت حجاب
عاشقان از فراق دیده پرآب
«عالمی بهر دیدنت بی تاب
ز چه از پرده در نمی آیی»
.
.
هم سما پر ز جلوۀ رخ تست
هم ثری پر ز جلوۀ رخ تست
ماسوا پر ز جلوۀ رخ تست
«همه جا پر ز جلوۀ
خداوندا ز درگاهت عطا کن
دخیلان را همه حاجت روا کن
به نیکی هر عزیزی یاد ما کرد
نصیبش مهربانی و سخا کن
خصومت را ز دلها بر طرف ساز
به یکدیگر رفیقان باوفا کن
بیفزا معرفت را در دل ما
ز گمراهی و ظلمتها جدا کن
بده توفیق ترک معصیت را
عنایت بر پشیمان از خطا کن
بتابان نور ایمان در دل ما
مطیع مکتب خیرالورا کن
گدا کاهل شده در آستانت
بخوان ما را خودت اهل دعا کن
مده روزی به ما از دست نامرد
فقط در آستان خود گدا کن
ز استبداد دونان دور گردان
غلام قمبر شاه ولا کن
ز دست ساقی کوثر کریما
شراب کهنه ای در کام ما کن
برای آنکه اهل عشق باشیم
سیه پوش شهید کربلا کن
مبر از دار دنیا لال و بیمار
فدای تار موی مجتب
زندگی... این زمان اگر سخت است
با تو امّـا... خیال من تخت است
هر که را کرده ای نگاه... آقا
مطمئناً همیشه خوشبخت است
وقتے کہ به اعماقِ دل، از تو اثری نیست
وقتے کہ از این عشق مرا دردسری نیست
یعنی ڪه از عشقِ تو دلم پُر نشده ،پس
این جمعه هم از آمدنِ تو خبرے نیست
خداوندا ز درگاهت عطا کن
دخیلان را همه حاجت روا کن
به نیکی هر عزیزی یاد ما کرد
نصیبش مهربانی و سخا کن
خصومت را ز دلها بر طرف ساز
به یکدیگر رفیقان باوفا کن
بیفزا معرفت را در دل ما
ز گمراهی و ظلمتها جدا کن
بده توفیق ترک معصیت را
عنایت بر پشیمان از خطا کن
بتابان نور ایمان در دل ما
مطیع مکتب خیرالورا کن
گدا کاهل شده در آستانت
بخوان ما را خودت اهل دعا کن
مده روزی به ما از دست نامرد
فقط در آستان خود گدا کن
ز استبداد دونان دور گردان
غلام قمبر شاه ولا کن
ز دست ساقی کوثر کریما
شراب کهنه ای در کام ما کن
برای آنکه اهل عشق باشیم
سیه پوش شهید کربلا کن
مبر از دار دنیا لال و بیمار
فدای تار موی مجتب
سحر که ناله پر درد در گلوی من است
زجا بلند شوم وقت گفتگوی من است
مرور می کنم ایام عمر می بینم
هزار راه نرفته است رو بروی من است
همین یکی دو سه قطره ز اشک هم دارم
قسم به چشم تو ته مانده سبوی من است
تو ناز می کنی ومن پی تو سرگر دان
چه بی اثر همه اوقات جستجوی من است
چه گویم از غم هجران همین بس ای اقا
برای نافله با خون دل وضوی من است
به خاک چادر زهرا قسم که اشک حسین
تمام ثروت عمرا ست و ابروی من است
میان روضه خدا شاهد است من می فهمم
نگاه مرحمت مادرت به سوی من است
به این دو دیده گریان خویش می نازم
نمی ز چشمه کوثر میان جوی من است
به هر چه عشق قسم می خورم شب جمعه
زیارت حرم جدت ارزوی من است
غروب سرخ حر
بهترین بنده ی خدا ...پس کِی ...
وقتِ برگشتِت از سفر میشه؟
یه روزِ جمعه... اتفاقِ ظهور ...
تیترِ اصلیِ هر خبر میشه
تا به کِی اِی طلیعه ی خورشید
از پسِ پرده ...جلوه گر باشی؟
چارده قرن ... چشم....در راهِ
سیــصد وسیزده نفر باشی؟
می دونم که بخاطر بدیام
خیلی غمگین و خون جگر هستی
وایِ من که می دونم ....آقاجون
از تمومش... تو باخبر هستی
می دونم که .. یه عمره در حقّت
جایِ خوبی ...همیشه بد کردم
با یه دنیا... گناه و نادونی
راه برگشتَنِت رو سـد کردم
ای عزیز دل همه... برگرد
پاره ی قلب فاطمه...برگرد
آقا جون این دو روزِ دنیامون
بی تو عینِ جهنمه... برگرد
این که نیستی برام غم آورده
دردای سخت و مبهم آورده
ز
هرشب نسیم اشکِ مرا دربیاوَرَد
تا عطرِ آن عبایِ معطر بیاوَرَد
خاکی شده است شانهی تو تا برایِ ما
قدری از آن عبایِ مطهر بیاوَرَد
هرشب کنارِ روضهای از تو گُداختیم
هر ناله از تو داغِ مُکرر بیاوَرَد
ما گریه میکنیم بیایی و دستِ تو
سنگی برای تُربَتِ ما در بیاوَرَد
سر پیشِ این و آن نکنم خَم ، تمامِ عمر
ارباب رزقِ خانهی نوکر بیاوَرَد
اجرِ تمامِ زحمتِ ما را حسین داد
هنگامِ مرگ چند برابر بیاوَرَد
پای حدیث منبر واعظ نشین که بُرد
آنکس که دل به مجلس و منبر بیاوَرَد
ما دیدهایم لطفِ امامِ رئوف را
از مشهدش به روضه کبوتر بیاوَرَد
شد شام هشتم و جگرت سوخت ، تا حرم
بابا چگونه اینهمه اکبر بیاوَرَد
ما د
نه صبحی داری و نه شب عزیزم
دلت آتیشه داری تب عزیزم
شبِ عباسه اما ناله داری
برایِ غصهی زینب عزیزم
نه صبری و نه تسکین مونده باقی
که داغی سخت و سنگین مونده باقی
نگیر از ما تو فیضِ روضهها رو
برایِ نوکرت این مونده باقی
بدون تو تو کارامون ضرر بود
که تو امروز و فردامون ضرر بود
تو را ای کاش برا دنیا میخواستیم
بدونِ تو تو دنیامون ضرر بود
بگو با بارِ این غمها چه کردی
پریشون توی این شبها چه کردی
یکی باید به فکرت باشه اما
بگو با نالهی زهرا چه کردی
الهی که الهی غم نبینی
بگو امشب کدوم خیمه میشینی؟
دلم میگه غبار آلوده آقا
میون هیئتِ اُمالبنینی
از آن سَروِ علی بنیاد صد حیف
از آن قامت از آن شمشاد صد ح