شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
من از تو ای بهار جاودانه
تمنّای بهشتی تازه دارم
نیامد، دیر بود و دیرتر شد
چهقدر این داغ، دامنگیرتر شد
دل من پیر، امّا خیره بر راه
هزاران سال چشمم پیرتر شد
به من دستهگلی انگار دادهست
دلم را جرأت اقرار دادهست
حضور نام تو در هر دوبیتی
به من آرامش بسیار دادهست
شبیه سایه، بیرنگی نمیکرد
نگاه خویش را سنگی نمیکرد
اگر برگشته بودی، این دوبیتی
چنین اظهار دلتنگی نمیکرد
سفر، باران، پرستو، آسمان، باد
تمام واژههای رفته از یاد
چرا باید جهان با این همه چشم
تماشای تو را از دست میداد؟
جهان، سرشار از غم بینشانی
غریبی، خستگی، بیهمزبانی
بیا با ی
- شنبه
- 1
- تیر
- 1398
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور