روزی از ایّام در آن روزگار
شد سلیمان بر بساط خود سوار
آن رسول ربّ خلّاقِ وَدود
در هوا مشغول طِیُّ الاَرض بود
دیدهٔ عقل و خِرد ، حیران او
باد همچون بنده در فرمان او
از قضا پیغمبر پاک خدا
شد گذر گاهش زمینِ کربلا
در میان آسمان در موجِ نور
داشت از کرببلا می کرد عبور
ناگهان طوفانِ سختی شد پدید
گوییا جانش به روی لب رسید
داد با نُطقَش نشان ، او واکُنِش
باد را بِنمود آندم سرزنش
بانگ زد کِی باد ، چون کردی تو چون؟
داشت میشد این بساطم سرنگون
وحشت آوردی به قلب مُضطرم
رُعب شد ، یکپارچه پا تا سَرَم
بر من اکنون با بَیاناتی نِکو
علّت این تُند خویی باز گو
پس فَلَک کشف دو صَد اسرار کرد
باد با اَمر خدا
- دوشنبه
- 1
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 12:56
- نوشته شده توسط
- TzwSVsOw




◾برمنکرمحمدوآلمحمد
◾برایاظهارهمدردیبامردمافغانستان





جان پدر کجاستی؟
◾به بهانه ی شهادت