بالش شکسته بود ، پریدن نداشت که
آن زن که نای و پای دویدن نداشت که
با کاروان خسته به سمت چه می دوید؟
هر قدر می دوید رسیدن نداشت که!
هر روز پر فراق ، پر از درد ، مثل شمع
می سوخت لحظه لحظه و دیدن نداشت که
آن چادری که کرد تیمم به خاک راه
کی از سرش کشید؟ کشیدن نداشت که!
هی ناله ، ناله ، ناله و فریاد و اشک و آه
هی مویه ، مویه ، مویه ، شنیدن نداشت که!
وقتی سر عزیز دلش روی نیزه رفت
حتی توان جامه دریدن نداشت که.
**
آن زن نگفته های دلش را به شام گفت
«آنجا که شهر ، گوش شنیدن نداشت که...»
***نیره قاسمی***
(گرمه)
- سه شنبه
- 24
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 12:59
- نوشته شده توسط
- یحیی