شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)

مرتب سازی براساس

شمس و قمر پرتو زهرائيت *

2088

شمس و قمر پرتو زهرائيت شمس و قمر پرتو زهرائيت

اى هنر منجلى كردگار
اى سبب چرخش ليل و نهار
اى حرمت دست نيازيدنى
شأن و مقامات تو ناديدنى

فتح فتوح همه خلقت تويى
احسن خلق آيه عصمت تويى
در همه مُلك و مَلَك مُبدعى
بر همه اسرار تو مستودعى
اى تو به اخيار وجيهةاللَّه
بر همه ابرار وليةاللَّه
كوثريت نخله والاستى
كثرت آن شاخه طوباستى
در همه جا نسل سيادت زتوست
وز همه رو بال سعادت ز توست
كار خدا منقبت حضرتت
معرفت از ناحيت حضرتت
سقف زمان آينه بندانِ توست
ابر كرم فاطمه بارانِ توست
رايحه سيب بهشتى توراست
مقصدم از پاك سرشتى توراست
آب و گل ما ز تو پرداختند
خانه دل با گل تو ساختند
پنجره خانه دل رو به توست
مرغ دل خسته پرستوى توست
عالم

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 14:47
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم

كه شكسته پر تو؟! *

2047

كه شكسته پر تو؟! كه شكسته پر تو؟!

اى هماى ملكوتى! كه شكسته پر تو؟!
كه به زير پر و بال ست ز محنت، سر تو!
اى بهارى كه شد از فيض تو، هستى خرّم
گشته پژمرده چو پاييز چرا منظر تو؟!

ترجمان غم پنهانى و رنجورى توست
اين همه گريه اطفال تو بر بستر تو
سبب رنج و دواى تو ز من مى طلبند
پرسش انگيزْ نگاه پسر و دختر تو
چهره از من ز چه پنهان كنى اى دخت رسول؟!
عليّم من، پسرِ عمّ تو و همسر تو!
واى از آن لحظه و آن منظره طاقت سوز
ديدن ميخ در و غرقه به خون پيكر تو
درد دل هاى تو با جسم تو شد دفن به خاك
سوخت جان على از قصّه دردآور تو

(تعجّبى همدانى «آواره»)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 14:54
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

سوخت مرا *

2177

سوخت مرا سوخت مرا

اى فلك! داغ پدر، سوخت مرا
هجر آن پاك گهر، سوخت مرا
داغ مادر به دلم بود هنوز
كه غم مرگ پدر، سوخت مرا

غم مرگ پدر از ياد نرفت
كه دل از داغ پسر سوخت، مرا
دارم امّيد كه سوزد ثمرش
ظالمى را كه، ثمر سوخت مرا
گرچه آتش شود از آب خموش
زينب از اشك بصر سوخت مرا
اشك زينب به دلم آتش زد
زآه كلثوم، جگر سوخت، مرا
من حمايت ز على مى كردم
دشمن افروخت شرر، سوخت مرا
دادخواهى كنم از او فردا
دشمن امروز اگر سوخت مرا
«آصفى» بس كن و بگذر، كه فلك
از غم مرگ پدر سوخت مرا

(مهدى آصفى)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 14:57
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

ای فلک بعد نبی زار و غمینم کردی *

1935

ای فلک بعد نبی زار و غمینم کردی ای فلک بعد نبی زار و غمینم کردی
با غم و غصه و اندوه قرینم کردی
من که داغی به جگر داشتم از مرگ پدر
پس چرا داغ دگر نقش جبینم کردی

رفته بودم بستانم فدکم را آنروز
وسط کوچه چرا نقش زمینم کردی
از فشار درو دیوار ستم در آنروز
سقط شش ماهه پسر در ثمینم کردی
از جفا سینه و بازوی مرا بشکستی
از نبی شرم نکردی و چنینم کردی
بشنیدم زعلی رهبر خود گفت چنین
محسنم کشته ای و خانه نشینم کردی

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 14:59
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

اى شهرپيمبر *

2190

اى شهرپيمبر اى شهرپيمبر

اى شهرپيمبر، كه تويى مدفن اطهار
در خاك تو پنهان شده گنجينه اسرار
آرامگه نور خدا جان جهانى
برپاى و سرافراز، به هر دور زمانى

پاكيزه تر از تربت تو، نيست مكانى
شوينده ناپاكى قلب همگانى
خفته ست در آغوش تو چون آيت غفّار
اى شهر مدينه، كه پر از آيت نورى
با اين همه انوار، مگر وادى طورى
سوى تو شتابيم كه ميعاد حضورى
آيينه آيات خداوند غفورى
چون باب سلامىّ و دَرِ رحمت دادار
خاك تو سراپرده قرآن مبين است
اين تربت پاك تو مگر عرش برين است
خورشيد نبوّت، به برت پرده نشين است
باب حرمت، مَهْبطِ جبريل امين است
آيند ز اطراف جهان، سوى تو زُوّار
پُراختر تابنده، بقيع تو سراسر
اين جا بُوَد از پيكر سجّاد من

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:01
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

بقیع *

2140

بقیع بقیع

اى راهيان شهر نور اين جا بقيع ست
اين خاك عنبربوى مشك آسا، بقيع ست
اين جا هزاران داستان ناگفته دارد
اين جا دوصد سرّ نهان بنهفته دارد

سوز جگرها بس در اين خاك بقيع ست
بيرون ز حدّ عقل ادراك بقيع ست
آيينه آيين حق را قبر اين جاست
خاكش عجين با زهر تلخ و صبر اين جاست
اين خاك تا عرش خدا ره توشه دارد
ركن و حطيم و كعبه در هر گوشه دارد
بيمار عشق سرمدى را تربت اين جاست
يك شهر نى، يك دهر حزن و غربت اين جاست
اين جا به «كرّمنا بنى آدم» طرازست
از اين زمين تا عرش رحمان راه، بازست
ايمان و عشق و سرّ حق را جوهر اين جاست
انهار نور و چشمه سار كوثر اين جاست
روح عروج «اِرجعى» پوياست اين جا
خاكش قرين با تربت زهر

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:03
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع! *

2249

اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع! اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع!

اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع!
اى محترم تر از حرم كبريا بقيع!
يك باغ گل به دامن تو جا گرفته است
از گلشن خزان زده مصطفى بقيع!

با قطره هاى اشك، دل از دست مى دهد
بگذارد آن كه گرد حريم تو پا، بقيع!
اى شاهد خزان شدن باغ آرزو!
بر قصّه هاى غصّه خود لب گشا، بقيع!
آغوش تو، به پاكى دامان فاطمه ست
اى تربت چهار ولىّ خدا بقيع!
بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است
با خط خون، حديث غم لاله ها، بقيع!
خاك تو و سكوت شب و اشك مرتضى
با ما بگو حكايت آن ماجرا، بقيع!

(محمّد نعيمى)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:04
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

باغ سرسبز علی زرد شده *

1910
1

باغ سرسبز علی زرد شده باغ سرسبز علی زرد شده

ای بقیع نیمه شبی قهر آمیز
شد بهار گل حیدر پاییز
یارمن سینه پر ازدرد شده
باغ سرسبز علی زرد شده
یار از دیده نهان است نهان
چه کنم با دل و چشم نگران
چه کنم خاک مرا خاک ربود
همه دل خوشیم زهرا بود

دهر بی فاطمه زندان من است
فاطمه روح من وجان من است
غم او کوه غمی ساخت مرا
مر گ او از نفس انداخت مرا
جز غم وغصه من هیچ ندید
سالها فاطمه ام رنج کشید
یاد آن پنجه ودستاس بخیر
یاد آن گرمی و احساس بخیر
یاد آن روز که در پای تنور
مهربان همسر من داشت حضور
راز بالندگیم زهرا بود
نمک زندگی ام زهرا بود
ای بقیع خانه و خلوتگه راز
هیجده ساله گلم را بنواز
صورت فاطمه و بستر خاک
خاکها باد به فرق افلاک

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:05
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

ديدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟! *

2192

ديدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟! ديدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!

امشب به نخل آرزويم برگ پيداست
بر چهره زردم نشان مرگ پيداست
امشب مرا در بستر خود واگذاريد
بيمار بيت وحى را، تنها گذاريد

دوران هجرم رو به اتمامست امشب
خورشيد عمرم بر لب بامست امشب
چون روز آخر بود، كارِ خانه كردم
گيسوى فرزندان خود را شانه كردم
ديدى چه حالى در نمازم بود اَسْما؟!
اين آخرين راز و نيازم بود، اَسْما!
آخر نگاه خويش را، سويم بيفكن
مى خوابم اينك، پرده بر رويم بيفكن
ديدى اگر خامش به بستر خفته ام من
راحت شدم، پيش پيمبر رفته ام من!
شب ها برايم بزم اشك و غم بگيريد
در خانه آتش زده، ماتم بگيريد!
از من بگو با زينب آزاده من
برچيده نگذارد شود سجّاده من
من رفتم

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:06
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

کوثر *

2002

کوثر کوثر

(1)
الهى! كوثرم كو؟ دلبرم كو؟
گلم كو؟ هستى ام كو؟ گوهرم كو؟
على تنها و دلخون مانده افسوس
يگانه مونس و تاج سرم كو؟

(2)
الهى! كلبه ام را غم گرفته
دل محزون من ماتم گرفته
شرار شعله هاى در نديدم
گلم را خصم از دستم گرفته
(3)
الهى! سينه من كوى درد است
گلستان سرورم سرد سرد است
عزيزم فاطمه از رنج مسمار
رخ مهتابى اش غمگين و زرد است
(4)
الهى! دست من را بسته بودند
حريم خانه ام بشكسته بودند
به ضرب تازيانه آن جماعت
تن مرضيه را آزرده بودند
(5)
الهى! غمگسارم، سوگوارم
شبست و طاقت رفتن ندارم
فلك با من سرسازش ندارد
بدون فاطمه نالان و زارم

(رحيم كارگر «پارسا»)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:09
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

روزتنهایی که حتی یک نفر یارم نبود *

2848
1

روزتنهایی که حتی یک نفر یارم نبود روزتنهایی که حتی یک نفر یارم نبود

از نخست زندگی هرگز نمی‌شد باورم

که شود این خانه روزی قتلگاه همسرم

روزتنهایی که حتی یک نفر یارم نبود

دیدم آنجا پشت در افتاده تنها یاورم

او مرا میخواند و من آن روز دستم بسته بود

کاش آنجا جان من می شد برون از پیکرم

خاطرات همسر شب زنده دارم زنده ماند

از مناجات سحرگاهان زینب، دخترم

ای شب تاریک بازآ تا نهان از چشم خلق

قبر ناپیدای زهرا را بگیرم در برم

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:10
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

پدرم كاش مرا مي بردي *

1990
1

 پدرم كاش مرا مي بردي پدرم كاش مرا مي بردي

از دل شب به سحر بيدارم
چونكه از هجر پدر بيمارم
دوست دارم كه اجل باز آيد
برسم نزد محمد (ص) شايد

دلم از اهل مدينه است كباب
اهل يثرب تن من داده عذاب
وسط كوچه رهم مي بندند
به غم و غربت من مي خندند
زده اند چهره من را سيلي
جاي سيلي به رخم شد نيلي
پدرم كاش مرا مي بردي
جان من بيش نمي آزردي
بهر زهراست خدا حق فلك
شد نصيبم و سط كوچه كتك
سينه ام بين در و آن ديوار
شده محزون ز ضرب مسمار
پهلويم را ز جفا بشكستند
ريسمان دست علي مي بستند
تازيانه زده اند بر بدنم
گر نيايي كمكم مي شكنم
در تنم نيست توان اي بابا
قامتم گشته كمان اي بابا
اي پدر دختر تو بيمار است
سينه اش بين درو ديوار است
پيش چشم

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:13
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

آنشب *

1882

آنشب آنشب

آنشب مدينه كشتى درياى غم بود
درياى غم از كثرت ظلم و ستم بود
آنشب شفق بهر شقايق حجله مى بست
از هاله خون ، حجله روى دجله مى بست

آنشب قمر از زير ابر پاره پاره
ميريخت از پيمانه چشمش ستاره
آنشب سپيده ، درد دل با باد ميگفت
از كينه و بى رحمى صياد ميگفت
آنشب سحر با مرغ شب همدرد ميشد
گلبرگ سبز ارزوها، زرد ميشد
آنشب منادى ، بانگ بر افاق ميزد
بر پيكر زنگى شب ، شلاق ميزد
آنشب تمام اهل يثرب خواب بودند
غافل از سوز سينه مهتاب بودند
آنشب درون خانه ساقى كوثر
غم بود و ماتم بود و اسما بود و حيدر
آنشب تمام فاطميون جمع بودند
گوئى همه پروانه يك شمع بودند
آنشب حسن در گوشه اى نظاره گر بود
چشمش به جسم مادر و دس

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:16
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند *

2071
1

آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند

آنشب كه شب ، از صبح محشر تيره تر بود

آنشب كه از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود

آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند

آنشب كه انجم هم سيه پوشيده بودند

آنشب كه خون از دامن مهتاب مى ريخت

اسما براى غسل زهرا عليه السلام اب مى ريخت

آنشب خد داند خداداند كه چون بود

قلب على زندانى فرياد و خون بود

طفلى گرفته استين دانم به دندان

تا ناله خود را كند در سينه پنهان

آنشب امير المومنين با اشك ديده

مى شست تنها پيكر يار شهيده

مى شست در تاريكى شب مخفيانه

گه جاى سيلى گاه جاى تازيانه

صد بار از رفت و دست از خويشتن شست

تا جان خود را در درون پيرهن شست

مى شست جسم يار خود ار

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:20
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

شمع را کشته شرر بر پر پروانه زدند *

2128

شمع را کشته شرر بر پر پروانه زدند شمع را کشته شرر بر پر پروانه زدند

آن گروهی که می از ساغر بیگانه زدند
پشت پا برحرم وحرمت خم خانه زدند
سینه پر کینه شد از واقعه خم غدیر
کز ستم آتش کین بر درآن خانه زدند

اه از توظئه رهبر پیمان شکنان
که به فرموده او سنگ به پیمانه زدند
من نگویم که چه رخ داده ولی می دانم
شمع را کشته شرر بر پر پروانه زدند
سینه را میخ در خانه درید از اثرش
تیر غم بر جگر ساقی میخانه زدند
بلبل از سوز جگر نعره کشید از غم گل
تا که بر صورت گل سیلی خصمانه زدند
تا نبی رفت علی شد زستم خانه نشین
خنده شوق برآن همت مردانه زدند
گفت(ژولیده) که درذم عدو حافظ گفت
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ژولیده نیشابوری

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:22
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

آن كه بعد پدر در همه جا تنها بود *

2092

آن كه بعد پدر در همه جا تنها بود آن كه بعد پدر در همه جا تنها بود

آن كه بعد پدر در همه جا تنها بود
نور چشمان نبى، فاطمه زهرا بود!
گل مينوى بهشتى به جوانى پژمرد
آن كه عطر نفسش، بوى خوش گلها بود

پاره جسم نبى را ز جفا آزردند
مأمن فاطمه، بيت الحزَن صحرا بود!
همه گفتند: على بعد وى از پا افتاد
كوه صبرى كه چنان ثابت و پابرجا بود!
تا جگر گوشه محراب خدا را كشتند
چشم حيدر ز غمش يكسره خون پالا بود
رفت زهرا و على زآتش داغش همه عمر
سوخت چون شمع سراپاى، اگر بر پا بود!
بارد از ديده خود خون جگر «جيرودى»
بس كه آن ماتم جانسوز، توان فرسا بود

(كاظم جيرودى)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:23
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

آتش به جان گلشن طاها فتاده است *

1872

آتش به جان گلشن طاها فتاده است آتش به جان گلشن طاها فتاده است

آتش به جان گلشن طاها فتاده است
غنچه غریب زیر قدم ها فتاده است
کوثر میان شعله آتش فتاده است
زخمی باد حادثه طوبا فتاده است

بابا میان کوچه دلش پشت در مگر
مادر میان معرکه تنها فتاده است
دست فرشته ها همه از غم به صورت است
نقشی کبود بر رخ زهرا فتاده است
فضه برس به داد که مادرزدست رفت
جای درنگ نیست همین جا فتاده است
بازوی او بگیر و بزن آب بر رخش
از پا به راه یاری بابا فتاده است
بانو نشسته سینه زنان آه می کشد
تا ریسمان به گردن مولا فتاده است

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:25
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

آه و فغان دارم *

2025

آه و فغان دارم آه و فغان دارم

بسان طایر بشکسته پرآه و فغان دارم
بلی آه و فغان از بهر زهرای جوان دارم
بزیر ابر خاک ایماه من تارخ نهانکردی
همه شب تا سحر از دوریت آه و فغان دارم

ستاره اشک و چهرم آسمان روز و شبم یکسان
شب و روزی چنین از داغت ای آرام جان دارم
بیاد آن مناجاتی که هر شب داشتی یا رب
من خونین جگر هر شب دو چشم خونفشان دارم
شب تاریک و من تنها و طفلان تو بی مادر
دلی پرخون من از احوال این بی مادران دارم
گهی یاد آورم از سیلی و آن صورت نیلی
گهی از پهلوی بشکسته¬ات آتش بجان دارم
گهی بهر حسین نالم گهی بهر حسین گریم
دلی لبریز درد و غم ز بهر این و آن دارم
گهی گویم چگونه زنده مانم بی تو در عالم
تمنی گاه صبر از ک

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:27
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

گل فاطمه *

2101

گل فاطمه گل فاطمه

بيا فاطمه شد زمان وصال
پس از رحلت گل، رسول بهار
على ماند و زهرا و شبهاى تار
پدر رفت و او روزه غم گرفت

دل داغدارش، محرّم گرفت
پدر رفت و بيمار شد روح او
تو اى دل، ز بيمارى گل بگو
گل فاطمه از ستم خسته بود
به كنج قفس، مرغ پر بسته بود
در خانه را بسته بود و غريب
به اندوه مى خواند «امّن يجيب»
كه حق روح او را اجابت كند
نصيب دل او شهادت كند
قفس بشكند او پرستو شود
دلش مست آواز «هو هو» شود
به سوى خدا، بال و پر وا كند
جمال خدا را تماشا كند
به دل داشت آيينه يك آرزو
كه كى مى رسد وقت پرواز او؟
كه تا از خدا اين بشارت رسيد
كه زهرا زمان شهادت رسيد
سفير شهادت صلا مى زند
و روح تو را، حق صدا مى زند
رسول

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:32
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

بعد از تو *

2178

 بعد از تو بعد از تو

پدر زخم زبان بسیار خوردم
کتک از خصم بد کردار خوردم
میان کوچه های شهر،سیلی
همه از دشمن هم از دیوار خوردم

پدر زهرای تو حاجت روا شد
ببین مزد رسالت ون ادا شد
ببین باز و دست و سینه من
بلا گردان جان مرتضی شد
پس از تو کرد فلک تیره روزگارم را
فراق برد زکف طاقت و قرارم را
تو رفتی از نظر و غیر گریه کاری نیست
بصبح و شام دگر چشم اشگبارم را
مراست بیم که بعد از تو زنده مانم من
بدست هجر سپارد زمانه کارم را
نکرد چرخ جفا پیشه شرم زآل رسول
شکست پهلوی تو قلب داغدارم را
چراغ عمر توخاموش شد زضرب لگد
نکرد خصم مراعات شام تارم را
زضرب سیلی کین گشت صورتت نیلی
چگونه شرح دهم درد بیشمارم را
تو آخر ایگل من از

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:40
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم *

2381

 بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم

توبه خاک اندرومن خانه نشین سر راهم
بی تو زهرا همه دردم همه سوزم همه آهم
تو نگه بستی و رفتی مرا ترک نمودی
تو نکردی نگهی هیچ به اندوه و نگاهم

ای شریک غم جانکاه من ای محرم رازم
بی تو ای فاطمه تنهایم وهم صحبت چاهم
شهرما کوچه ما خانه ما گشته غم آلود
من غریب وطن خویشم وبی پشت و پناهم
هرکه را داده سلامی و جوابی نشنیدم
آشنایان همه بیگانه چندیست گواهم
جز علی سید مظلوم بگو کیست کجا هست
به چه جرمی شده ام خانه نشین چیست گناهم

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:42
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

گریستم ! *

2075

گریستم ! گریستم !

جانا! من از فراق تو، دريا گريستم
امّا گمان مدار كه بيجا گريستم
آن قدْر گويمت كه درين چند روز عمر
هر روز داغ ديدم و شب ها گريستم

دانستم اين كه گريه و زارىّ و اشك و آه
بر دردِ بى دواست مداوا گريستم
پرپر چو شد ز باد خزان غنچه گلم
از هجر گل چو بلبل شيدا گريستم
دشمن چو كرد از منِ غمديده منعِ اشك
رفتم ز شهر و در دل صحرا گريستم
پهلو شكسته اند و دلم خسته اند و، باز
هستند مدّعى ز چه بابا! گريستم!!
بسيار گريه كردم، امّا نه بهر خويش
ديدم على ست بى كس و تنها گريستم
خود آگهى پدر! كه ز بس رنج ديده ام
بودم پس از تو تا كه به دنيا گريستم

(حسين غلامى)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:45
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع *

3060
4

يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع

جــلـوه جـنـت به چـشم خـاكيان دارد بـقـيـع
يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع
مـي تـوان گـفت از گـلاب گـريـه اهـــل نـظر
صــد هـزاران چـشـمـه آب روان دارد بـقـيـع

گـر چـه مي تابد بر اوخورشيد سوزان حجاز
از پـــر و بــال مــلائـك ســايـبـان دارد بـقـيـع
قـرن ها بگـذشـته بر ايـن ماجـرا اما هــــنوز
داغ هـجـده سـاله زهراي جوان دارد بـقـيـع
خــفـتـه بـين مـنبـر و مـــحرابي امـا بـاز هم
از تــو اي انســيه حــورا نشـان دارد بـقـيـع
راز مــخفي بودن قـــبـر تـو را بـا مـا نـگفـت
تابه کي مهر خموشي بر دهان دارد بـقـيـع
شب كه تنها ميشود با خـل

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:46
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟! *

2419

چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟! چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟!

چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟!
ز فضّه راز آن پرسيدم و گويا نمى داند!
نفَس از سينه اش آيد به سختى، گشته معلومم
كه بيش از چند روزى پيش ما، مادر نمى ماند!

به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!
كه ديده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى كن
كه جاى او، اجل جان مرا يكباره بستاند!
به چشم نيمْ باز خود، نگاهم مى كند گاهى
كند از چهره تا اشك غمم را پاك و نتواند!
دلم سوزد بر او، امّا نمى گريم كنار او
مبادا گريه من، بيشتر او را بگرياند!
كنار بسترش تا صبحدم او را دعا كردم
كه بنشيند، مرا هم در كنار خويش بنشاند
بسى آزار از همسا

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:49
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

حسرت گرفته باز حصار مدينه را *

2505

حسرت گرفته باز حصار مدينه را حسرت گرفته باز حصار مدينه را

حسرت گرفته باز حصار مدينه را
غم تيره كرده است ديار مدينه را
از غربت بقيع كه غمخانه على ست
گلرنگ خون زدند حصار مدينه را

آثار خون فاطمه و غربت على
پر كرده است گوشه كنار مدينه را
در كوچه هاى شهر چو ماه على گرفت
رنگى دگر نماند عذار مدينه را
زآن گل كه از جسارت مسمارِ در شكفت
نقش خزان زدند بهار مدينه را
در خلوت بقيع به جز اشك مهدى اش
شمعى كجا بود شب تار مدينه را
من جان نثارِ مكتب اويم، مؤيّدم
دارم ازو اميد جوار مدينه را

(سيّد رضا مؤيّد)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:51
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت *

2298

دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت

خدا! ز سوز دلم آگهى، كه جانم سوخت
دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت
چو ديد دشمن ديرينه، انزواى مرا
ز كينه آتشى افروخت كآشيانم سوخت

هنوز داغ پيمبر به سينه بود مرا
كه مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت
اميد زندگى و، يار غمگسارم رفت
ز مرگ زودرسش قلب كودكانم سوخت
دمى كه گفت: على جان! دگر حلالم كن
به پيش ديده ز مظلوميَش، جهانم سوخت
به حال غربت من مى گريست در دم مرگ
ز مهربانى او، طاقت و توانم سوخت
گشود چشم و سفارش ز كودكانش كرد
نگاه عاطفه آميز او، روانم سوخت
چو خواست نيمه شب او را به خاك بسپارم
از اين وصيّت جانسوز، استخوانم سوخت

(حسين فولادى)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 15:52
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

در غبار غم جمال كربلا دارد بقيع *

2812

 در غبار غم جمال كربلا دارد بقيع در غبار غم جمال كربلا دارد بقيع

در جهان، هم شأن و همتايى، كجا دارد بقيع
چون كه يك جا، چار محبوب خدا دارد بقيع
نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول
صادق و سجّاد و باقر، مجتبى دارد بقيع

خلق شد عالم ز يُمنِ خلقت آل عبا
يك تن از آن پنج تن آل عبا دارد بقيع
همدم دلدادگان و محرم محراب راز
هست زين العابدين، بنگر چه ها دارد بقيع
حاصل آيات قرآن، باقر علم رسول
وارث فضل و كمال انبيا دارد بقيع
صادق آل محمّد، ناشر احكام حق
دين و دانش را، رئيس و پيشوا دارد بقيع
در نظر آيد، زمين بر چرخ سنگينى كند
بس كه خاكش گوهر سنگين بها دارد بقيع
گرچه تاريك است و در ظاهر ندارد يك چراغ
همچو ايوان نجف نور و صفا دارد بقيع
رازها

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 16:00
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز *

2418

در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز

در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز
شمع، خاموش ست و اين پروانه مى سوزد هنوز
در ميان سينه، قلب داغدار شيعيان
از براى محسن دُردانه، مى سوزد هنوز

ناله جانسوز زهرا مى رسد هردم به گوش
از شرارش اين دل ديوانه مى سوزد هنوز
مرغ خونين بال و پر را، زآشيان صيّاد برد
در ميان شعله ها، كاشانه مى سوزد هنوز
زآن شرر كاندر گلستان ولا افروختند
گل فتاد از شاخه و، گلخانه مى سوزد هنوز
در غم زهرا ز سوز آشنا كم گو «فراز»!
در عزاى فاطمه، بيگانه مى سوزد هنوز

(سيد تقى قريشى «فراز»)

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 16:05
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا *

2244
1

  به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا

درين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا
پناه از شدّت غم ها، به زارى مى برد زهرا!
ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بى دل
كه صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را
به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا
زيارت مى كند قبر پيمبر را به تنهايى
بر آن تربت گلاب از اشكِ جارى مى برد زهرا
همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا
همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا
نهال آرزويش را شكستند و، يقين دارم
به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا
اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را
به دانشگاه صبر و پايدارى مى برد زهرا
شنيد از غنچه نشك

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 16:07
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب

دل خونین *

2200

دل خونین دل خونین

دلم از جور خسان لاله صفت خونین است
سینه از طعنة اغیار پر از زوبین است
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
بلبل دل شده را شور و نوا آئین است

ایپدر پرسشی از حالت زهرای عزیز
که مرا پنجه زخوناب جگر رنگین است
بی مه روی تو بابا همه شب تا بسحر
دامن دیده¬ام از اشگ پر از پروین است
دوش درخواب ترا دیدم و دلشاد شدم
چشم امیدم از آن خواب خوش دوشین است
دارم امید که بینم رخ دلجوی ترا
بار دیگر چو مرا آرزوی دیرین است
آخر این قوم چرا منع من از گریه کنند
من مصیبت زده¬ام گریه مرا تسکین است
آتش از کینه برافروخت بکاشانه من
زاغ چون دید که خالی چمن از شاهین است
کشته گردید زکین محسن ششماهه من
پر پر از باد خزا

  • چهارشنبه
  • 17
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 16:09
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد