شاید شرح مظلومیت مولایم باشد... تقدیم به...
***
نیمه شب بین شهر می رفت و، لحظه ها مثل خواب رویا بود
چه غریبانه راه می آمد، بی حریم و چقدر تنها بود
بین آن های و هوی ساکت شهر، نفسش بند آمد و ناگاه
«بین دیوار و در به هوش آمد»*، بین کوچه چقدر غوغا بود
یاد آن ساعتی که با ناله، می شنید از زبان آهوها
شیر در بند گرگها بود و، همه شهر در تماشا بود
واژه های غریب در شعرش، واژه هایی غریب در ناله
تازیانه، طناب، دیوار و... واژه هایش فقط همین ها بود
بعد آن ساعتی که در ذهنش، همه ی ماجرا مجسم شد
درد دلهای چاه دیدن داشت، گفتگویش چقدر شیوا بود
با تمام غمی که در سر داشت، با تمام مصیبت دیروز
فکر یک ماج
- چهارشنبه
- 17
- اسفند
- 1390
- ساعت
- 16:19
- نوشته شده توسط
- محمد جواد خراشادی زاده