خاکیان را از فلک اُمّید آسایش خَطاست
آسمان با این جَلالت گوی چُوگان قَضاست
پَردهء خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این غمخانه را چاشنی زَهر فَناست
ساحلی گر دارد این دریا لبِ گورست و بس
هست اگر کامی درین ویرانه کامِ اژدهاست
داغِ ناسورست هست این خانه را گر رُوزنی
آهِ جان سوزست اگر شمعی درین ماتم سراست
سختی دوران به اربابِ سعادت میرسد
استخوان از سفرهء این سنگدل رزقِ هماست
نیست سالم دامنِ پاکان زِ دست اَنداز او
گرگ تَهمت یوسفِ گل پیرهن را در قفاست
سنگ می بارد به نخلِ میوه دار از شش جهت
سرو از بی حاصلی پیوسته در نَشو و نَماست
قرص مهر و ماهِ گردون را کسی نشکسته است
از دلِ خود روزی مهمان درین مهمان سراست
هر زبانی کز فروغِ صِدق دارد روشنی
زنده زیرِ خاک دایِم چون چراغِ آسیاست
تیر بارانِ قضا نازل به مَردان میشود
از نیستان شیر را آرامگاه و مُتّکاست
هست اگر آسایشی در زیرِ تیغ و خنجرست
دیدهء حیران قربانی بر این معنی گواست
با قضای آسمان سودی ندارد اِحتیاط
بیشتر اُفتد به چه هر کس درین رَه با عَصاست
کِی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟
کز سیه روزانِ این ماتم سرا آبِ بقاست
نیست غیر از نامرادی در جهان خاکِ مُراد
مُدّعای هر دو عالم در دلِ بی مُدّعاست
عارفانی را که سر در جیبِ فکرت بُرده اند
چون زِ رَه صد چشمِ عِبرت بین نهان زیرِ قباست
لب گشودن میشود موجِ خطر را بال و پر
لنگر این بحرِ پُرآشوب، تسلیم و رضاست
زیر گردون ما زِ غفلت شادمانی می کنیم
ورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاست
هر گدا چشمی نباشد مَستحَقَّ این نَوال
درد و محنت نُزل خاصِ اَنبیا و اوُلیاست
زخمِ دندانِ ندامت می رسد سَبّابه را
از میانِ جمله اَنگشتان، که ایمان را گواست
در خورِ ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ای
ضَربت تیغِ شَهادت طعمه شیرِ خداست
نیست هر نخجیر لاغر لایقِ فتراکِ عشق
آلِ تمغای شَهادت خاصّهء آل عَباست
کِی دِلش سوزد به داغِ دردمندانِ دِگر؟
چرخ کَز لب تشنگانِ او شَهیدِ کربلاست
آنچه از ظلم و ستم بر قُرةَ الَعین رَسول
رفت از سنگین دلان، بر صِدقِ این معنی گواست
مَظهر اَنوار رَبّانی، حسین بِن علی
آن که خاکِ آستانش دردمندان را شَفاست
ابر رحمت سایبانِ قبهء پُر نُور او
روضه اش را از پَر و بال مَلایک بُوریاست
دست خالی بر نمیگردد دُعا از روضه اش
سائلان را آستانش کَعبهء حاجت رواست
در رَجب هر کس موفق شد به طوفِ مَرقَدش
بی تردّد جای او در مقعدِ صِدق خداست
در ره او زایران را هر چه از نَقدِ حَیات
صرف گردد، با وِجود صرف گردیدن بجاست
چون فِتاده است این مَصیبت زایران را عمر کاه
در تلافی زان طوافش روح بخش و جان فزاست
نیست اَهلبیت را رَنگین تر از وِی مِصرعی
گر بُود بر صَدر نُه معصوم جای او، بجاست
کُور اگر روشن شود در روضه اش نَبُود عَجب
کآن حریمِ خاص مالامال از نُورِ خداست
با لبِ خُشک از جهان تا رفت آن سلطانِ دین
آب را خاکِ مَذلّت در دَهان زین ماجراست
زین مُصیبت میکند خون گریه چرخِ سنگ دل
این شَفق نَبُود که صُبح و شام ظاهر بر سماست
عُقده ها از ماتمش روی زمین را در دل است
دانهء تَسبیح، اَشکِ خاکِ پاکِ کربلاست
در رَه دین هر که جانِ خویش را سازد فَدا
در گلوی تشنهء او آبِ تیغ آبِ بقاست
تا بَدخشان شد جگرگاهِ زمین از خون او
هر گیاهی کَز زمین سر بر زَند لَعلی قَباست
نیست یک دل کَز وِقوعِ این مُصیبت داغ نیست
گریه فَرضِ عِین هفتاد و دو ملت زین عزاست
می دهد غُسل زیارت خَلق را در آبِ چشم
این چنین خاکِ جگرسوزی زِ مَظلومان کِراست؟
بهرِ زَوّارش که می آیند با چندین اُمّید
هر کَفِ خاک از زمینِ کربلا دستِ دُعاست
مُرده گان با اسبِ چوبین قَطعِ این رَه
میکنند
زنده گان را طاقتِ دوری زِ درگاهش کجاست؟
از سیاهی داغِ این ماتم نمی آید بُرون
این مُصیبت هست برجا تا بجا اَرض و سَماست
از جگرها می کشد این نخلِ ماتم آبِ خویش
تا قیامت زین سَبب پیوسته در نَشو و نَماست
گر چه از حُجت بُود حِلمِ اِلهی بی نیاز
این مُصیبت حُجت حِلمِ گِران سَنگ خداست
قطرهء اَشکی که آید در عَزای او به چِشم
گوشوار عرش را از پاکیِ گُوهر سَزاست
زآئران را چون نسازد پاک از گِرد گناه؟
شَهپَرِ رُوح اَلامین جاروبِ این جَنت سراست
سُبحه ای کز خاکِ پاکِ کربلا سامان دهند
بی تَذکُر بر زبانِ رِشته اش ذِکر خداست
چند روزی بود اگر مُهر سُلیمان مُعتبر
تا قیامت سجده گاهِ خلق مُهر کربلاست
خاکِ این در شُو که پیشِ هُمّتِ دَریا دِلش
زائران را پاک کردن از گنه کَمتر سَخاست
مغز ایمان تازه می گردد زِ بوی خاکِ او
این شَمیمِ جانفَزا با مُشک و با عَنبر کجاست؟
زیرِ سقفِ آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مُرد از برایش، خاکِ پاکِ کربلاست
تا شد از قَهرِ اِلهی طُعمه دُوزخ یَزید
نَعرهء هَل مِن مَزید از آتشِ دُوزخ نخاست
تِکیه گاهش بود از دُوشِ رَسولِ هاشمی
آن سری کَز تیغِ بیدادِ یَزید از تَن جُداست
آن که میشد پیکرش از بَرگِ گُل نیلوفَری
چاک چاک امروز مانندِ گُل از تیغِ جَفاست
آن که بود آرامگاهش از کنارِ مُصطفی
پیکرِ سیمین او اُفتاده زیرِ دست و پا
چرخ از اَنجم در عَزایش دامنِ پُر اَشک شد
تا به دامانِ جزا گر اَبر خون گِرید رَواست
مَدحش از ما عاجزان (صائب) بُود ترکِ اَدب
آن که مَمّدوح خدا و مُصطفی و مُرتضاست
سالِ تاریخِ مَدیحِ این اِمام الَمُتَقین
چون نَهد جان، سر به پایش مَدحِ شاهِ کربلاست
- پنج شنبه
- 18
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 20:13
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب